مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱۶ دقیقه·۱ ماه پیش

پرستار

بیست و سوم

... رها لباس یکدستِ سفید، بدن نما و براق پوشیده بود و با طنازی و آرامش می رقصید. موهای روشن، پر پشت و مجعد او، هر بار که می چرخید، دور او تاب می خورد. چکمه ای کِرِم رنگ با ساقِ بلندِ تزئین شده ای به پا کرده بود، پاشنه بلند بود و قد او را بلند تر از همیشه نشان می داد. با ناز و ادا و اطوار دخترانه ای دستانش را به سوی غریبه دراز کرد. غریبه مشتاق، خوشتیپ و متین بود. دستانش را گرفت و او را به طرف خود کشید. دختر در آغوش او تسلیم بود... .

_ یک درخواستی دارم راشا.

راشا به خودش آمد. همه ی آن تصاویر آزار دهنده، به یکباره از هم پاشیدند. نفس راشا داشت بند می آمد.

_ راشا صدامو می شنوی؟

رها پشت سر او ایستاده بود و داشت ظرف هایی که راشا می شست را یکی یکی برمی داشت، خشک می کرد و سر جای خودش می چید.

_ با تو هستم راشا؟ هووووووی.

راشا سعی میکرد همه چیز را عادی جلوه دهد.

_ چی می خوای رها؟ صدای شیر آب نمیذاره بشنوم.

رها درخواست مرخصی داشت:

_ امروز زودتر می رم. قرار مهمی دارم.

واژه ی قرار، باعث تامل راشا شد و حس کرد قلبش دوباره دارد تند تند می زند.

_ باشه راشا؟

راشا کلا مخالفت نمی کرد. مثل همیشه گفت:

_ حتما، چیزی لازم داری؟

_ نه، مرسی.

راشا آخرین لیوان آب خوری را گرفت زیر شیر آب و کف آنرا شست. سر را بلند کرد و متوجه شد انعکاس صورت رها، روی دیوار، درست جلوی او افتاده است. حالا، بدون اینکه رها موضوع را بفهمد، می توانست نگاهش کند.
رها داشت با یک دستمال مناسب، لیوان های بلند و باریک را خشک می کرد که تازه شسته شده بودند، این کار را با وسواس انجام می داد؛ سپس ظروف را با احتیاط سر جایشان قرار می داد. او در چیدمان ظروف در کانتر، سلیقه به خرج می داد.

_ چیزی گفتی رها؟

_ دارم شعر می خونم با خودم. تو که نمیشنیدی!

راشا خنده اش گرفت.

_ ممکنه بلندتر بخونی، منم بشنوم؟

این درخواستی معمول از طرف راشا نبود. چرا که از نظر او، راشا اصلا پسر شاعرانه ای به نظر نمی رسید.

_ مطمئنی؟

_ اوهوم.

رها، لیوان بعدی را برداشت که آنرا برق بیندازد، همزمان شروع کرد به خواندن:

" کجا می‌روی؟
با تو هستم
ای رانده حتی از آینه
ای خسته حتی از خودت
کجای این همه رفتن
راهی به آرزو‌های آدمی یافتی؟
کجای این همه نشستن
جایی برای ماندن دیدی؟
چرا عکس‌های چند سالگی را به ماه نشان می‌دهی؟
خلوت کوچه‌ها را چرا به باد می‌دهی؟
یک لحظه در این تا کجای رفتن بمان
شاید آن کاغذ مچاله که در باد می‌دود
حرفی برای تو دارد
سطری نشانی راهی
حالا در این بی‌کجایی پرشتاب
با که اینقدر بلند حرف می‌زنی؟
تمام چشم‌های شهری شده‌ نگاهت می‌کنند"

ناگهان لیوان از دستان رها سُر خورد و روی زمین افتاد، خرد شد و در پس صدای شکستن، بغض رها ترکید. اینبار، رها بود که سعی میکرد چهره ی خود را از راشا مخفی نگه دارد و همه چیز را عادی جلوه دهد؛ و واقعیت این است که هیچ چیز عادی نبود. نه خاطراتی که داشت، نه روزهایی که سپری می کرد، نه آینده ای که از آن سردرنمی آورد.

_ حتما باید بری رها؟

_ نگران نباش، تمام کارا رو می کنم و بعد می رم.

راشا که نگران این نبود.
صدای جر و بحث دو تا از مشتری ها غافلگیر کننده بود، نه فقط برای رها و راشا، بلکه برای تمام مشتری هایی که سر میزها گرم صحبت با هم بودند.

دعوای آنها داشت بالا می گرفت. یکی شان، برگه ی خبری روز را بالا نگه داشته بود و با لحنی تمسخر آمیز تیتر آنرا میخواند که همه بشنوند:

_ امروز با کارشناس امور شهر درباره ی منشا این جنایت ها صحبت کردیم... .

بعد برگه را پاره کرد و داد زد:

_ سرمان را با این حرفها گرم نگه داشتند، بفهم اینو مردک.

و دیگری در جوابش فریاد زد:

_ حقیقتا این جنایت ها وجود دارند که می نویسن. آنها را نمی بینی؟ از گل و بلبل برایت بگویند مرد گنده؟

و بعد دعوای شدید لفظی میانشان شدت گرفت. یکی از شاهدان گفت:

_ آقایان، کافی است به بازارها سر بزنید، قیمت ها سرسام آور شده. موضوع اخبارها فقط نیست.

همانی که از کوره در رفته بود و خبر را پاره کرده بود، گفت:

_ دقیقا نخست وزیر داره چه غلطی می کنه؟ غیر اینکه حواس شهر رو با این اراجیف پرت کرده؟

با مداخله ی چند نفر از شاهدان، آرامش کافه دوباره برقرار شد و جر و بحث ها پایان گرفت.
رها آمد بیرون کافه ایستاد و یک سیگار روشن کرد.
امشب قرار سوم آنها بود و واقعیت این بود که هیچ دوست نداشت اینطور با شین ملاقات کند. او شین را تک و تنها، در یک شهر تصور می کرد، دو تایی با هم راه بیفتند و زیر باران با هم صحبت کنند، سیگار بکشند، قهوه بخورند و با هم به تمام تاترها و سالن های موسیقی سر بزنند.
یک زن سالخورده وارد کافه شد. رها او را تماشا کرد. مشتری نبود. گدایی می کرد. رها بلافاصله مقداری پول به دست او داد.

_ خدا عمرت بده دخترم.

رها لبخند زد:

_ ممنونم.

_ قدر این زیبایی و جوانی ات را بدان. زمانی می فهمی چه بودند که دیگر کسی در کوچه و خیابان ها برایت سوت نمی زند.

رها از پند او تشکر کرد. پرسید:

_ شیرقهوه و کیک میل دارید؟ امروز میهمان من هستید.

زن سالخورده از محبت و مهربانی رها جا خورده بود:

_ ممنونم دخترم. می خورم.

رگه هایی از خوشحالی بر روی صورت او افتاد. رها با مهربانی او را دعوت به نشستن کرد. در حقیقت فقط همان یک میز، خالی مانده بود.

_ همینجا منتظرم باش که برم برات شیر قهوه درست کنم و بیارم.

_ خدا عمرت بده دخترم.

هنوز به میز کانتر نرسیده بود که صدای دو تا پسر، هم سن و سال رها شنیده شد:

_ ما میز شماره ی هفت را رزرو کرده بودیم.

از رها پرسیده بودند. رها نگاه کرد به میز هفت. او زن سالخورده را آنجا نشانده بود.

_ باید منتظر بمونید.

رها فکر کرد مکالمه تمام شده، اما پسری که پرسیده بود، اینطور فکر نمی کرد. او ژست ایستادن خود را تغییر داد. دست هایش را در حالت ضربدری به هم گره داد و یک پای خود را جلو تر گذاشت و گفت:

_ اگه قرار بود منتظر بمونیم، چرا رزرو کردیم؟

صدا و لحن حرف زدن آن پسر، طوری بود که انگار دارد آدم را محکوم می کند. رها لحن او را نادیده گرفت و برای اینکه کنترل اوضاع را بدست بگیرد، سعی کرد با گفتمان آنرا حل کند:

_ عذرخواهی می کنم. مشتری سر زده اومد.

پسر به آن زن سالخورده اشاره کرد و گفت:

_ به اون گدا میگی مشتری؟ جایی که اون نشسته من دیگه نمی شینم.

رها جا خورد. به زن سالدیده نگاه کرد. می ترسید او توهین این پسر را شنیده باشد، و دقیقا چیزی که از آن می ترسید اتفاق افتاده بود. او شنیده بود و آن لبخند محو شده بود.

رها فریاد زد:

_ برو بیرون پسرک گستاخ.

و آن پسر هم، صدای خود را بالا برد:

_ تو فکر کردی کی هستی سر من داد می زنی؟ تو یه فاحشه ای.

رها از توهین او مبهوت ماند و همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. راشا کی خودش را رسانده بود؟
چنان راشا با سر، به پیشانی آن پسر ضربه زده بود که از شدت آن، بیچاره نقش زمین شد. راشا دومی را هم زد و ول کن اولی نبود.
او نشسته بود روی سینه ی آن پسر و بدون فوت وقت، از چپ و راست به صورت او مشت می زد.
چند نفر از شاهدان با سختی توانستند راشا را از روی او بلند کنند.
سرانجام راشا آرام گرفت. آن پسرها، با آنکه صدمه دیده بودند، گفتند شکایتی ندارند و نمی خواهند با مردان قانون روبرو شوند. آنها بلافاصله از کافه خارج شدند.
رها رفت پشت کانتر و شیر قهوه را درست کرد. داخل سینی ویژه قرار داد و کیک را در کنارش چید. آمد بیرون اما دیگر زن سالخورده ای آنجا نبود. رفت بیرون کافه و با چشم اطراف را وارسی کرد که او را پیدا کند، اما او محو شده بود. رها برگشت داخل کافه و دید مشتری ها نیز رفته بودند. کافه ساکت، بهم ریخته و خلوت شده بود. کف زمین کمی خون ریخته بود و راشا هم آماده شده بود برای رفتن. قبل از خروج، دستور داد کافه را تا فردا تعطیل کند.

۲۴

راشا رفت به سمت بزرگترین عبادتگاه شهر. یک گوشه برای خودش پیدا کرد و نشست. تک و توک آنجا حضور داشتند که یکی شان هم مسئول آنجا بود. نزدیک راشا شد و گفت:

_ روبراه نیستی امروز.

_ دعوا کردم.

او مردی بود با ریش های بلند سفید و سری که داشت کم کم طاس می شد. شکم گنده بود و حالت پدرانه ای داشت:

_ دعوا؟ بهت نمیاد اینکارا. تو پسر مثبت و سر براهی هستی.

_ پیش اومد.

_ حالا بگو طرف طوریش شده؟

_ نه آنقدر که موضوع حاد شده باشه.

_ شکایت هم کرده؟

_ نمی دونم از چی می ترسیدن. ترجیح دادن برن.

_ خب دیگه، چرا ناراحتی؟ عذاب وجدان گرفتی؟

_ نه، اگر برگردم دو مرتبه همینکار می کنم.

_ چرا؟

به یاد رها افتاد.

_ به یک دختر توهین کرده بود.

صاحب عبادتگاه گفت:

_ حالا دختری که بخاطرش دعوا کردی محفوظ به حیا هم بود؟

_ مگه فرقی هم داره؟

_ آره، چون زمانه خراب شده و خیلی هاشون خودشون کِرم دارن.

راشا ترجیح داد سکوت کند. مسئول عبادتگاه گفت:

_ مگر سوشیانت خودش بیاد همه چی رو درست کنه. روزگار بدی شده‌.

راشا ترجیح داد همچنان سکوت خود را نگه دارد. یک اتومبیل رد شد و صدای آهنگ بلند و گوشخراش او عبادتگاه را لرزاند.

_ بی شخصیت ها.

راشا پرسید:

_ کیا؟

_ همین احمقی که با صدای بلند آهنگ گوش کرد و رفت.

راشا گفت:

_ خب، ما هم با صدای بلند چیزایی رو پخش می کنیم. ما هم از نظر اونا احمق هستیم پس.

مسئول عبادتگاه جا خورد.

_ این دو تا فرق می کنه.

و دیگر پیش راشا نماند.

راشا برای چند لحظه، چشم های خود را روی هم قرار داد و رفت به سال ها پیش.

_ وقت بخیر جناب. بابت آگهی شما مزاحم شدم.

راشا گفت:

_ روز بخیر خانم محترم. من درخواست یک همکار پسر کرده بودم.

_ حالا چه فرقی می کنه واستون؟

_ آخه کارای اینجا مردونه هست. خیلی زیاد و سخت هست.

_ چرا فکر می کنید قوی تر از ما دخترا هستید؟

_ ببخشید؟

راشا از سوال او جا خورده بود.

_ پرسیدم این اعتماد به نفس شما ها از کجا اومده؟

_ منظوری نداشتم. فقط...

آن دختر با مزاح و تغییر لحن، شروع کرد به دست انداختن راشا:

_ انگار صاحب یکی از بزرگترین کمپانی های تجاری دنیاست. چهار تا قهوه می زنی دیگه.

راشا خنده اش گرفته بود. دختر به دور و بر خودش نگاه کرد و اینبار با جدیت نظر خودش را پیشنهاد کرد:

_ تازه، اینجا بی سلیقگی موج می زنه، این چه چیدمان مسخره ای هست که انتخاب کردی؟ یکی رو می خوای که با سلیقه باشه و زیباشناسی بلد باشه.

راشا از رک بودن این دختر احساس بدی پیدا نکرده بود. او از استحکام شخصیت و عزت نفس بالای او خوشش آمده بود.
دختر ادامه داد:

_ تازه، کسی میاد اینجا، یک فضای دارک و پر از کافئین و دنج لازم داره که چند لحظه با خودش خلوت کنه، با دوستاش خلوت کنه، اونا قراره چند لحظه از دنیای بیرون بیان تو و اینجا پناه بگیرن. استکان نعلبکی چیدی شما؟ اینجا قهوه خونست جناب؟

راشا با ادب بود و آهسته می خندید‌. پرسید:

_ شما بفرمایید میزان حقوق درخواستی شما چقدر هست؟

_ زیاد، خیلی زیاد. البته، اول باید ببینم می تونیم با هم کنار بیایم یا نه. یعنی حرف گوش کن هستید و برای ارتقا اینجا هزینه می کنید و زمان اختصاص می دید یا نه.

دختر، بر خلاف راشا که خودش را جمع کرده بود روی صندلی، خیلی راحت و باز نشسته بود و حرف می زد:

_ بیا از همین الان شروع کنیم. باشه؟

_ از کجا شروع کنیم خانم؟

_ رها صدایم کنید.

_ منم راشا هستم.

_ از آشنایی با شما خوشوقتم، بریم سر اصل مطلب. اول باید یک کاغذ و قلم بیارید موارد رو یادداشت کنیم. خیلی چیزا باید تغییر کنن. رنگ دیوارها، صدای گژ گژ درب ورودی، ساخت یک کانتر چوبی با کلاس، تغییر چیدمان داخلی و... .

راشا جذب ایده ها و سلیقه ی رها شده بود. قبول کرد و از روزی که با رها آشنا شد، خیلی چیزها تغییر کردند. سبک مشتری ها و رجوع کننده ها تغییر کرد و درآمد چشم گیری کافه پیدا کرده بود. رها خیلی تلاش می کرد و زحمت می کشید و راشا از او راضی بود.

راشا از عبادتگاه خارج شد. رفت سمت رودخانه ی مرکزی شهر که پیاده روی کند. روی یک نیمکت نشست.
جوانی هم سن و سال راشا از کنارش رد شد و چند قدم جلوتر ایستاد و با نگاهش راشا را در میان گرفت. تمام گردن و دستانش خالکوبی شده بود. پرسید:

_ اهل پِیپِری یا نه؟

راشا متوجه منظور او نشد.

_ شوتی بابا. نمی دونه پیپر چیه.

و با زبان بدن خود، به او این احساس و ذهنیت را منتقل کرد که ما با هم خیلی فرق داریم.
راشا از حضور او احساس خوبی نداشت. از ادامه ی نشستن اجتناب کرد، بلند شد و عرض رودخانه را پیمود. ناگهان صدای برخورد دردناکی شنید. فریاد های کمک در پس صدا بلند شدند. چند نفر وحشت زده بطرف حادثه می دویدند. او هم رفت. با سرعت خودش را به جمعیتی که حول حادثه بودند رساند. مردم ایستاده بودند و از پشت نرده های پل، پایین را تماشا می کردند. به مردی که روی سنگهای رودخانه ی شهر، دراز به دراز افتاده بود.
زمزمه ها می آمد. می گفتند دیر شده است و او خودکشی کرد. صحنه ی دلخراشی بود.

۲۵

احوال پرسی آنها عجیب بود، انگار که داشتند برای یکدیگر، یک خطابه را قرائت می کردند. رها مضطرب بود. ایستاده بود پشت شین و با دستانش، خودش را بغل کرده بود. منتظر بود صحبت های شین تمام شود.

_ از آن روز مدت زیادی گذشته است.

شین دستانش را باز کرد و هر دو کف دست خود را به طرف مقابل نشان داد و گفت:

_ اجازه دهید که با شما کاملا صادق و روراست باشم.

رها دید که شین پای راست خود را کمی به مخاطب خود نزدیک کرد و گفت:

_ نبودم، اما دلم اینجا بود.

آنها، فاصله ی بین یکدیگر را کم کردند. مردی که با شین حرف می زد، جا افتاده بود و ته ریش مرتبی داشت. خیلی لاغر نبود. سینه ی خود را جلو داده بود و به هنگام راه رفتن، یکی از دستان خود را پشت کمر خود برده بود و با دست دیگر، با شین دست می داد.

_ موقعیت مناسبی پیش آمده، خبر دارید؟

شین گفت:

_ بله، نخست وزیر تحت فشار قرار گرفته.

این پاسخ شین بود. مخاطب او سر خود را کمی به عقب گرفت و از زیر عینک، نگاهی از بالا به پایین به رها انداخت. دست شین را ول کرد و یقه ی پیراهن خود را گرفت. فقط انگشت شصت او معلوم بود. گفت:

_ وقت آزادی شده.

با اینکه با شین صحبت می کرد، اما به رها خیره مانده بود. رها نگاه سنگین او را حس کرد و جایش را عوض کرد، به هوای اینکه می خواهد کمی آب بنوشد.
زیرکانه، به تماشای سر و وضع حاضرین مشغول شد. چهل نفری می شدند. جذب پسر و دختری شد که دورتر از همه ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند.

_ تازه عضو ما شدی؟ پیش تر ندیده بودیم شمارو.

دختری هم سن و سال رها بود. رها پاسخ او را داد:

_ بله، و تو چند وقته؟

رها انگشت یکی از دستانش را در دهان گذاشت و با بقیه ی کف دستش، گونه اش را نگه داشت. دختری که پیش او آمده بود، دستانش در جیب های کناری شلوارش بود و فقط انگشتانش دیده می شد. بسیار مقتدر و راحت ایستاده بود.

_ من از وقتی که پدرم را کشتند.

رها حالا دیگر کاملا مطمئن بود با این آدمها هم بیگانه است. رها یک دست را پایین انداخت و با دست دیگر، در حالی که به پهنای شکم خودش چسبیده بود، بازوی دیگرش را گرفت و فشار داد.

_ کی کشت؟

_ سربازان نخست وزیر اول او را دستگیر کردند، سپس او را زجر دادند و بعد به قتل رساندند، به این جرم که خواستار تغییر بخشی از قوانین اجتماعی حاکم شده بود.

رها احساس کرد، اندوه و رنج زیادی بر روی شانه های او حس میشود. خواست احساس همدردی کند:

_ باید خیلی بهت سخت گذشته باشه.

_ من احتیاجی به ترحم تو ندارم. پدرم آزاد مرد، بجای اینکه تن به اسارت بدهد.

_ منظوری نداشتم.

_ می دونم.

و بعد دست دراز کرد و یک صندلی چرخدار را به طرف خود کشید و روی آن نشست و سرگرم صحبت با یکی دیگر شد.
رها توانست پدری که در راه آزادی شهر کشته شده بود را تصور کند. قطعا دنیای او با گاتریا فرق می کرد.

_ خب، فرزندان آزادی و عدالت ابدی. از اینکه مدام محل ملاقات ها عوض می شود، عذرخواهی می کنم. چِشم نخست وزیر همه جا هست، باید احتیاط کرد.

شین دنباله ی حرف او را گرفت:

_ دفعه ی آخر، تشکیلات آزادی و عدالت ابدی، نزدیک بود لو برود. راستی، امروز یکی دیگر به ما ملحق شده.

سپس به رها با انگشت اشاره کرد. همه شان برگشتند و به رها نگاه کردند. رها از این همه جلب توجه خجالت کشید و لپ هایش سرخ شد. یکی از میان آنها او را خطاب قرار داد:

_ بعدا تو هم داستان زندگی ات را تعریف کن.

رها با تکان دادن سر نشان داد درخواست او را پذیرفته است، اما واقعیت این بود که داستانی برای بازگو کردن نداشت، البته، نه اینکه نداشت، جوری که حس میکرد آنها می خواهند بشنوند، زندگی نکرده بود.

مرد، که بعد ها فهمید یکی از اعضای بلند مرتبه ی تشکیلات است، ادامه داد:

_ می بینیم که از بی کفایتی نخست وزیر، شمال مورد حملات زیادی قرار گرفته، آنها صدایش را در نمی آورند، اما خبر داریم که همین الان ارتش در حال آمادگیست. پس، لحظه ای که انتظارش را سالها می کشیدیم، دارد اتفاق می افتد، اما هنوز کم هستیم و باید زیاد شویم تا در لحظه ای مناسب نخست وزیر را بکشیم.

صدای یک نفر از میان آنها شنیده شد:

_ پس کی شروع کنیم؟ من برای دیدن شکست نخست وزیر صبر زیادی ندارم.

او طوری بر روی صندلی نشسته بود که انگار می خواهد همین الان از روی آن بلند شود.

مرد پاسخش را داد:

_ نباید بی گدار به آب زد. وقت شناسی، آرامش و انضباط را نباید نادیده گرفت.

رها برگشت و شین را تماشا کرد. او داشت آداب و رسوم تمیز کردن یک پیپ را با دقت پیگیری می کرد. آرام ضربه می زد، توتون سوخته را بیرون می ریخت، پیپ را از توتون تازه پر می کرد. سرانجام، با حالت خاصی، با یک کبریت توتون را روشن کرد و با انگشت شصت، توتون سرخ شده را لمس کرد و پک زد.
رها رفت کنار او و لبخند زد.

_ شین؟

_ بله؟

_ بعد اینکه نخست وزیر کشته شود، چه می کنی؟

_ زندگی. چون آن روز تمام مردم شهر زندگی می کنند.

رها با دو تا دست، بازوی شین را گرفت و از پهنای صورت، یک طرفی به شین نگاه کرد.

_ بی صبرم برای اون روز.

شین پرسید:

_ پیپ می خوای، درسته؟

رها لبخند زد:

_ از کجا فهمیدی؟

و شین اقرار کرد چشم‌های رها بیشتر از دهانش حرف می زند.

این داستان ادامه دارد...

رمانداستاناعتماد نفسداستان زندگیعذاب وجدان
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید