مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱۵ دقیقه·۲ ماه پیش

پرستار

قسمت هفتم

عصر آرامی بود و نسیم ملایم و دلپذیری می وزید. در کافه، میز و صندلی ها، همه پر شده بودند و جای خالی برای مشتری های بعدی وجود نداشت.
صدای ساز ویولن از رادیو پخش می شد و همه را محو خود نگه داشته بود. حتی رها و راشا، دقایقی چند، از کار دست کشیده بودند که استراحت کوتاهی داشته باشند. آنها پشت پیشخوان کافه ایستاده بودند.
راشا، وقتی دید رها با وجود نوشیدن قهوه، همچنان خمیازه می کشد، گفت:

_ خسته به نظر می رسی. می خوای بری مرخصی؟

رها سر خود را به نشانه‌ی عدم تایید تکان داد و گفت:

_ نه احتیاجی به مرخصی نیست. فقط دیشب درست نخوابیدم.

رها دو تا دَست خود را روی پیشخوان گذاشت، آن را تکیه‌گاه کرد و پیشانی را بر روی دستان جمع شده اش قرار داد. چشمان خودش را بسته بود.

_ الان خوب میشم. یه کم سر درد دارم.

_ چرا؟

راشا نمی توانست چهره ی او را ببیند. موهای مجعد، روشن و بلند او حتی دستانش را پوشانده بودند. حتی گونه های او زیر موها مخفی بودند.
_ کابوس دیدم.

_ چه کابوسی رها؟

رها، در همان وضع نیمه خواب، با صدایی خش دار و خسته، کابوس دیشب خود را تعریف کرد، البته تمام جزئیات یادش نمانده بود.

_ این قرص سردرد برای شماست.

رها از حالت نیمه خواب درآمد و دوباره به یکدیگر نگاه کردند.

_ مرسی.

قرص را خورد. راشا ادامه داد:

_ این کاملا بدیهی است که در خواب گاهی اوقات کابوس ببینیم.

واژه ی گاهی اوقات برای رها غریب بود، بهتر بود راشا می گفت تمام اوقات.

رها گفت:

_ پدر همین را گفته بود. اما من او را خوب می شناسم. در حرفهای دیشب او چیزی بیش از یک قصّه شنیدم.

راشا کمی دقیق شد:

_ منظورت چیه؟

رها از جیب شلوار جین آبی رنگ، پاکت سیگار خود را درآورد. سیگارهای باریک و نعنایی می کشید. یکی روشن کرد و بعد ادامه داد:

_ احساس می کنم کابوسی که دیدم، او را به یاد موضوعاتی انداخته بود، اما دربارشون صحبت نکرد.

راشا صورت خود را جمع کرد و گفت:

_ خب آقای گاتریا مرد بزرگیه. ایشون کلا زیاد صحبت نمی کنه. کاملا طبیعیه که نخواد نصف شب فکرت رو مخدوش کنه.

رها گفت:

_ حق با توعه. اما موضوع فقط این نبود. نگرانم اتفاقی در حال وقوع باشه.

ناگهان صدای موسیقی قطع شد و گوینده، شروع کرد به صحبت کردن:

_ شنوندگان گرامی، خلاصه ای از خبرهای مهم امروز را با هم می شنویم.

وقت اخبار بود. رها به رادیو گوش کرد تا ببیند موضوع از چه قرار است:

_ تیم فضایی بین المللی، از یک موفقیت بزرگ رونمایی کرد. آنها عکس واضحی از ستاره زحل را در یک نمایشگاه .... .

یک نفر آه کشید:

_ با چه سرعتی در حال پیشرفت هستند.

و رادیو داشت تمام خبرهای روز را پوشش می داد:

_ گروهانی از ارتش در راه شمال هستند... .

در حین گفتن این خبر توسط گوینده، صدای مردمی پخش می شد که در حال همراهی نیروهای اعزامی بودند و گویا برای آنها دست تکان می دادند و برای سلامتی آنها دعا می کردند.
بیش از این نمی شد استراحت کرد. چند تا از مشتری ها، پیگیر سفارش خودشان شده بودند. رها بر حسب وظیفه، رفت و به آنها رسیدگی کرد. دست آخر، جا برای مشتری بعدی باز کرد که تازه از راه رسیده بود. طرف او رفت و خوشامدگویی کرد، سپس او را به طرف تنها جایی که تازه خالی شده بود هدایت کرد. میز کوچکی بود با دو تا صندلی چوبی قدیمی، یک سِت چوبی قهوه ای سوخته. کنار پنجره نبود اما گوشه ای دنج محسوب می‌شد.

_ متشکرم دختر جوان.

رها موشکافانه سر و وضع او را بررسی کرد. حدسش درست از آب در آمد. همان مردی بود که دیشب در کافه سفارش می خواست. همانی که صدای موقّری داشت و آن شب او را دیده بود. وقتی که مطمئن شد او را کاملا به جا آورده است، با لحنی صمیمانه به او گفت:

_ شما را چندین بار دیگر دیده ام.

مشتری فورا گفت:

_ تنها یکبار در گذشته مرا دیده ای.

رها با تکان دادن سر، حرف او را تصدیق کرد:

_ می توانید رها صدایم کنید.

اما آن مرد اسم خودش را نگفت و سر صحبت باز نشد. رادیو پخش موسیقی را شروع کرده بود.

_ یک شات اسپرسوی دارک با آب اضافه. درسته؟

_ بله، ممنونم.

رها سفارش او را در بهترین حالت ممکن آماده کرد. راشا در کنارش داشت ظرف های جمع آوری شده را تمیز می کرد. به رها گفت:

_ شما سر درد داری. اجازه بده خودم مشتری هارو راه بندازم.

رها گفت:

_ سردردم خوب شد ولی ممنون میشم اگه اینکارو بکنی. من این یکی سفارشو می برم، بقیه شو تو ببر.

و دیگر نایستاد که ببیند راشا در اینباره چه نظری دارد. در حینی که داشت سمت میز او می رفت، سر و وضع او را برانداز کرد. کفش های چرم روغن خورده، شلوار مشکی و پارچه ای مات و بخار دیده، پالتویی بلند و خوش رنگ. کلاهی در خور تیپ و استایل او. سفارش او را بر روی میز و جلوی او قرار داد و اجازه خواست کنارش بنشیند.

_ حتما، راحت باشید.

رها، صندلی را از میز فاصله داد که بشیند.

_ شما خیلی خوشتیپ هستید.

_ شما هم زیبا هستید.

رها لبخند زد و روبروی آن مرد نشست. شروع بدی نبود.

_ میشه بگید چطور اوقات فراغت خودتونو پر می کنید؟

_ معمولا با کتاب.

رها ذوق کرد:

_ بله، منم عاشق کتاب ها هستم.

رها چقدر زود فهمید نویسنده ی مورد علاقه ی یکسانی دارند. داستان‌های یکسانی دوست دارند و بخشی از جهان را شبیه یکدیگر نگاه می کنند.

رها نفهمید کی صحبت به اوضاع و احوال این روزها در شهر رسید، مخصوصا خبر اعزام گروهانی از ارتش که موضوع داغ این روزها شده بود:

_ آنها عاقبت از راه می رسند. قصد دارند تمام شهر را نابود کنند.

رها در اینباره، توضیحات بیشتری از او خواست. مرد گفت:

_ نمی دانم دقیقا چه سودی از ویرانی، انزوا، کشتار و تفرقه می برند. ولی نیک می دانم فقط به دنبال همین هستند.

همان لحظه صدای خندیدن چند نفر که سر یک میز بودند اوج گرفت. معلوم بود داشتند حرف کسی را می زدند که آنجا حضور نداشت. یکی شان می گفت:

_ کتاب می خونه و سرش تو لاک خودشه، ده بار بهش گفتم پول چیزیه که زندگی رو تغییر می ده نه کتاب.

بقیه با نظر او کاملا موافق بودند و او را با ایماء و اشاره تصدیق می کردند. همانی که سر رشته ی سخن دستش بود، ادامه داد:

_ آدم خسته کننده ای بود. بهتر شد رابطه مون باهاش قطع شد. یارو تو هَپَروت بود... .

رها و آن مشتری به ادامه ی گفتمان خودشان برگشتند. مرد به رها گفت:

_ آدم ها می خندند به چیزهایی که نمی فهمند. تمسخر، عجولانه ترین داوری انسانهاست.

مرد بعد این حرف، به کشیدن باقیمانده ی سیگارش پرداخت. رها از سیگار آن مرد یکی برداشت و روشن کرد اما مثل دفعه ی پیش سرفه نمی کرد. آن مرد سرش پایین بود وقتی این یکی جمله را گفت:

_ باید همه چیز تغییر کند‌ و اگر زیاد بودیم این اتفاق می افتاد.

برای رها مسلم شده بود که این مرد چیزهای زیادی می داند، صندلی خود را پیش کشید و به او نزدیک تر شد.

_ راستش را بخواهید پدرم تا حدی به این جریان اشاره کرده است ولی دل و دماغ توضیح ندارد. تمایل به دانستن آن دارم.

مرد گفت:

_ بیشتر مشکلات امروز ما، سر انفعال همین پدر و مادرهاست. اکثر مشکلات ما از آنهاست. آنها نمی خواهند بچه ها فهمیده شوند. زیرا به خود آنها هم القا شده چیزی نپرسند.

رها هیجانی شده بود و دیگر سعی نمی کرد حساب شده صحبت کند:

_ من کاملا گیج شدم و می خوام بیشتر بدونم.

و بعد، با چشمانی که حالت التماس گرفته بود، به مرد خیره ماند.

_ آقا خواهش می کنم با من راحت باشید.

_ حالا که اینطور می خواهید، باید رازی را با شما در میان بگذارم.

رها خوشحال شد و گفت:

_ من از شما نهایت سپاسگذاری را دارم.

مرد سری تکان داد و به کشیدن ادامه ی سیگارش پرداخت.

برای چند لحظه، سکوتی میان او و رها برقرار شد که هیچکدام از آن خسته نمی شدند، حتی هیچ یک از آنها قصد شکستن آنرا نداشتند. به نظر می رسید حتی در سکوت با هم حرف می زدند. ناگهان مرد صدایش را تا حد امکان پایین آورد و گفت:

_ می توانم بشما اطمینان کنم؟

رها با هیجان گفت:

_ بله.

مرد گفت:

_ من از اعضای یک تشکیلات سری هستم. ما در حال زیاد شدن هستیم. تشکیلات ما هدف بزرگی در سر دارد. اما فعلا تا همینجا کافی است. بعدها به شما اطلاعات بیشتری خواهم داد.

رها از لحظه ی اول حس کرده بود مشتری انسان مرموزی است.

_ باید برم.

مرد دیگر نایستاد. فقط قبل از رفتن، از رها در خواست کرد در این‌باره با کسی حرف نزند. رها هم قبول کرد و دنبالش را گرفت که تا درب خروجی همراهیش کند. آن مرد رفت و رها تازه فهمید ساعت ها با او داشته صحبت می کرده، بدون آنکه متوجه گذر زمان شده باشد.
خیابان عاری از تردد های شهری شده بود. ماشین ها، آدمها، انگار همه رفته بودند. درب را بست و نفهمید کی کافه خلوت و سوت و کور شده بود. مشتری ها کجا بودند؟

متوجه شد در گوشه ای تاریک در کافه، راشا تنها نشسته و داشته او را نگاه می کرده است.

_ راشا؟

راشا در سکوت بلند شد و رفت پشت پیشخوان و مشغول درآوردن لباسهای کارش شد. او کمی عصبی به نظر می آمد.

_ آن مرد را دیدی ؟ همین الان رفت بیرون؟

راشا اخم کرد و گفت:

_ مطمئنم عقلت از دست رفته.

_ چرا؟

_ از وقتی سر میز او نشستی، هیچ صدایی نشنیدی. حتی دو تا از دوستات اومده بودن دنبالت، قرار داشتید سه تایی برید تئاتر.

_ ای وای.

تازه رها به یاد آورد غروب با دوستانش قرار داشته است.

_ و تو در تمام این مدت حواست به او بود.

راشا این جمله را که گفت، چشم از رها برداشت، سر خود را پایین گرفت و به طرف خروجی کافه رفت. سر سنگین شده بود.
رها هاج و واج ایستاده بود و متوجه نمی شد حرف راشا غلط است یا او دیوانه شده. مثل اینکه خراب کرده بود. راشا پیش از آنکه از کافه بیرون بیاید، تاکید داشت قفل درب را کنترل کند که مثل سری پیش آنرا باز نگذارد؛ و البته بدون گفتن جمله ی مراقب خودت باش، خداحافظی کرد.
رها بعد چند لحظه مکث، با ذهنی همچنان درگیر از آنچه امروز اتفاق افتاده بود، لامپ های اضافی را خاموش کرد و کافه را تعطیل کرد.

در طول مسیر، چشم به پیاده رو دوخته بود و صحبت های خود با مرد را مرور میکرد. به پاتق همیشگی و نزدیک منزل رسید و سیگار آخر شب را روشن کرد.

آن شب هیچ سگی جلوی او دم تکان نداد. هیچ گربه ای سرو صدا نکرد. حس کرد، شهر آرام و ساکت شده و فقط اوست که در سینه آرام و قرار ندارد. چرایش را نمی فهمید.
پدر همانند شب های دیگر خوابیده بود. بدون گفتن " شب بخیر رها" .
رها دلش می خواست موضوع امشب را با کسی در میان گذارد، اما آگاه بود گوش شنوای پدر مال او نیست. آری، دیشب اتفاقی بود.
به اتاق رفت و روی تخت درازکش افتاد. مجدد گفت و گوی میان خود و مرد غریبه را مرور کرد:

_ من از اعضای یک تشکیلات سری هستم. ما در حال زیاد شدن هستیم. تشکیلات ما هدف بزرگی در سر دارد... .

به خودش گفت:

_ دوست تازه ای پیدا کردم. او با همه فرق می کند. تازه، مجاب شده رازهای خودش را با من درمیان بگذارد.

فقط نمی دانست چرا صدای پدر در ذهنش شروع به چرخیدن کرد:

_ بخواب که صبح به موقع بری سر کلاس. بار دیگر هم به این چرندیات فکر نکن و کمتر شام بخور که اینطوری کابوس نبینی.

به سقف اتاق نگاه کرد و گفت:

_ راست گفت دوست جدید من. بیشتر مشکلات امروز ما سر انفعال همین پدر و مادرهاست. اکثر مشکلات ما از آنهاست. آنها نمی خواهند بچه ها فهمیده شوند. زیرا به خود آنها هم القا شده چیزی نپرسند.

به یاد داشت در گفتگویی که امروز با هم داشتند، آن مرد اسامی چند کتاب را به او داده بود و گفته بود این کتاب‌ها را هر طور شده است گیر بیاورد و بخواند.

طاقت نیاورد. یواش از خواب بلند شد. بی آنکه از گاتریا اجازه بگیرد، به کتابخانه ی قدیمی زیرزمین رفت. با چراغ قوه ای که آورده بود، روی دیوار ها که سراسرش، قفسه بندی بودند نور انداخت. کتاب ها با نظم خاصی در کنار هم چیده شده بودند. ردیف اول کتاب های تاریخی بود، کتابهای فلسفی در کنار هم بودند و رمانها در قفسه ای جدا قرار داشتند.
داشت دنبال کتاب هایی که فقط نامشان را شنیده بود می گشت که یکهو قاب عکس مادرش را دید. نگاهش به سوی عکس ثابت ماند. مربوط به اوایل آشنایی با پدرش بود. عشق از صورت خندانشان می ریخت. نمی فهمید آنرا کجا گرفتند. فقط پشت آنها قطار مسافربری دید که میان دو کوه متوقف شده بود. جای خالی مادر حال او را گرفت. دوباره شروع کرد به جست و جو کردن.

_ ایناهاش.

توانست فقط یکی از آن کتابها را پیدا کند. از سر احتیاط برداشت که یک وقت پاره نشود. تا آمد از کتابخانه خارج شود، لامپ کتابخانه روشن شد.
گاتریا ظاهر شده بود.

_ سلام پدر. ببخشید بیدارت کردم.

گاتریا جلو آمد.

_ این چیه تو دستت؟ مگه نگفتم بدون اجازه اینجا نیا؟

رها دست و پای خودش را گم کرد:

_ فقط می خواستم کتاب بردارم. دوباره میگذارم سر جاش.

گاتریا گفت:

_ حالا چی رو برداشتی؟

رها کتاب را به دست پدر داد. گاتریا به کتاب نگاه نافذی انداخت و گفت:

_ برو و یه کم آب بیار.

_ چشم پدر.

رها وقتی با لیوان آب برگشت، دید پدر از کتابخانه رفته و بوی کاغذهای سوخته از حیاط پشتی خانه می آید.
رها به طرف حیاط دوید.

_ نه.

گاتریا چرا آن کار را کرده بود؟ او کتاب را سوزانده بود که هیچ وقت دست رها به آن نرسد. از شدت عصبانیت سر از پا نمی شناخت. رفت بالای سر پدر که روی کاناپه دراز کشیده بود. فریاد زد:

_ از دست تو چیکار کنم؟

پدر از شدت صدا از خواب پرید:

_ فکر نمی کنی کمی دیر شده؟

رها صدای خود را بلند تر کرد:

_ خودت را به نا آگاهی نزن. چرا آن کتاب را سوزاندی؟ تا فهمیدی قصد خواندنش را داشتم؟

رها زد زیر گریه. گاتریا خیلی تلاش کرد که از کوره در نرود. در کلنجار با خودش موفق شد و با مهربانی خاطر نشان کرد:

_ کارهایم به قصد آزار تو نیست دخترم. تو نباید این طور کتابها را بخونی. مسائل مهم تری در زندگی داری.

رها با خشمی بی اندازه فریاد زد:

_ خیال میکنی تا حالا مشغول محافظت ازم بودی؟

گاتریا جا خورد. غمگین شد و سرش را پایین گرفت و اعتراف کرد:

_ ولی تمام تلاشی که می توانستم کردم. متاسفم که آرامش زندگی از دستم خارج شد... .

لحن او تغییر کرده بود. انگار تمام اعتماد به نفس این مرد به یکباره فرو ریخت و محو شد. انگار در یک دادگاه نشسته بود. سعی می کرد در برابر قاضی از خودش دفاع کند.

رها حرف پدر را برید و تاکید کرد هیچ احتیاجی به این حرف ها ندارد. خبر داد که خودش می تواند کتاب را گیر بیاورد و به جریانی که پدر مخفی می کند، پی ببرد. بعد با پاهایی شتاب زده به اتاق برگشت و در را محکم پشت خود بست.

۸

به آرامی، بانوی پیر شروع کرد به اشک ریختن. پرستار از او نخواست به گریه کردن پایان دهد، برعکس، از او درخواست داشت تا جایی که می خواهد ادامه دهد.

_ برای آن شب گریه می کنی؟

پرستار پرسیده بود. بانوی پیر پاسخ دهد:

_ برای مظلومیت گاتریا می گریم. برای نگاه یخ زده ی راشا در آن شب؛ و برای همه ی اشتباهاتی که در گذشته ی خودم مرتکب شدم.

پرستار حرف رئیس را تکرار کرد:

_ مگر می شود بدون اشتباه زندگی کرد؟ اشتباهات ما بخش های اجتناب ناپذیری از زندگی ما هستند.

پرستار دستان بانوی پیر را گرفت و فشار داد. بانو گفت:

_ اما آنهایی که از ما آزار دیدند، چطور جبرانش کنم؟

_ بانوی من، فعلا ما زمانی برای فکر کردن به این طور چیزها نداریم، در حقیقت الان وقت رسیدگی به این مسائل نیست. مهم فعلا بهبود روزگار توست.

سپس بانوی پیر را محکم بغل کرد، آرام نوازش داد و گفت:

_ بانوی من، حواست به این موضوع باشد، آنهایی که روزگاری از تو رنجیده شدن، آنها نیز آن روزها در کمال مطلوب خودشان نبودن، تو فقط داشتی مسیر خودت را می رفتی، درست یا غلط، اینکه سر میز آن غریبه نشستی، انتخاب تو بوده و تو حق داشتی انتخاب کنی، حتی اگر قرار بوده با نگاه یخ زده ی یک نفر روبرو شوی.

سپس بانو را از آغوش خود درآورد و خاطر نشان کرد:

_ ما با هم دوست هستیم و من تصمیم گرفتم از تو پرستاری کنم. حتی اگر تو مقصر باشی، مقصر ترین بانوی دنیا باشی، من همچنان دستان تو را به گرمی می فشارم و برای بهبود حال تو همه کار می کنم. فقط ادامه بده. بگو بقیه ماجرا چه بود.

_ آرام شدم. انگار خاطرات از یاد رفته، بخشی از اندوه مرا تشکیل داده بودند، حتی نمی دانستم سنگینم کرده بودند.

_ رئیس همین را گفت. گفت به یاد بیار، اشک بریز و ادامه بده.

_ تا کی؟

_ تا روزی که تمام داستان‌های غمگین از یاد رفته ی تو، با اشک هایی که می ریزی خلع سلاح شوند.

_ از کجا بفهمم خلع سلاح شدند؟

_ از جایی که به یاد آوردن رویدادها، دیگر احساسات تو را تحریک نمی کنند.

هر دو بلند شدند و رفتند برای پیاده روی. ناگهان چشم پرستار به موهای بانوی پیر افتاد که زیر نور روز می درخشید:

_ موهایت را ببین بانوی من.

بانو لبخند زد. موها از حالت سفید یکدست، چیزی که روز اول بودند، درآمده بود و داشت به رنگ خاکستری پیش می رفت.

این داستان ادامه دارد ...

داستانرمانمرد
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید