مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱۲ دقیقه·۴ ماه پیش

پرستار


قسمت یکم

دادوهوار زنی سالخورده،‌ سکوت حاکم بر سالن را شکسته بود. او را به سختی اینجا آورده بودند.
در گزارش پلیس امداد آمده بود، اتومبیلی از خیابان خارج شده و با برخورد به یک چراغ پایه دار، متوقف می شود. راننده که خانم مسنی بوده است، همان شب به بیمارستان منتقل می گردد. در انتهای گزارش هم نوشته بودند، دلیل حادثه معلوم نیست اما شواهدی وجود دارد که نشان می دهد، راننده قصد خودکشی داشته است.

در بيمارستان، بعد از اینکه وضعیت جسمانی او بهتر می شود، اجازه ی مرخصی به او نمی دهند. چرا که بعد از آزمایش و معاینات، نتیجه گرفتند حال روانی او مساعد نیست. بنابراین او را جهت درمان، به بزرگترین آسایشگاه روانی شهر منتقل می کنند و تحویل تیم درمانگران می دهند.
از آنجایی که نمی دانستیم اوضاع بهم ریخته ی او چه مفهومی دارد، معاینه ی ویژه ی او آغاز شد. طولی نکشید که دکترها مطمئن شدند بر اثر یک شوک ناگهانی، دچار فراموشی شده و اختلالات هیجانی به او دست داده است. منتها وی فراموشی خود را باور نداشت؛ با اینکه قادر نبود حتی به ساده ترین سوال ها پاسخ دهد، مثل نام، سن و سال و به‌طور کلی از این دست سؤالات.
از توضیح اینکه روزهای اول چگونه گذشت صرف نظر می کنم و داستان را از جایی ادامه می دهم که مکالماتی میان ما صورت گرفته بود. اولین بار، وقتی از او پرسیدم چرا تا این حد پریشانی، بهم گفت:

_ از این همه زحمت، از این همه تحمل درد، رنج و حسرت چه فایده ای می بینند؟

به او گفتم:

_ پس تو یک زن سال خورده ی فیلسوف هستی. حالا بگو ببینم، چه چیز تو را تا این حد پریشان حال کرده؟
به سقف اتاق نگاه کرد و گفت:

_ از اینکه دیدم قطار دوباره در جای اول ایستاده بود.

و شروع کرد به بدوبیراه گفتن به همه چیز و مکالمه ی ما دیگر ادامه پیدا نکرد. می دانستم پشت حالت های تهاجمی انسانها، همیشه دردی وجود دارد، دردی عمیق که انسان را به سیطره در می‌آورد و کنترل رفتارش را با دستان بی رحم خود نگه می دارد. اما آن زمان، هیچ شناختی از درد او نداشتم و مثل دیگران، حرف‌های او را زیاد جدی نمی‌گرفتم؛ چرا باید میان او و بیماران دیگر فرق قائل می شدم؟ هرکس به اینجا می آمد همینگونه بود.

هر وقت یک بیمار به اینجا می رسد، ابتدا آمپول های آرام بخش تزریق می کنیم و در بیشتر موارد، نتایج مطلوبی بدست می آوریم. ولی در مورد او کار به این آسانی ها پیش نمی رفت. وضعیت او به حدی بهم ریخته بود که آمپول های آرام بخش خیلی موثر نبودند. حتی در سرم های غذایی او، چند بار از داروهای خواب آور استفاده کردیم، با این حال، کافی بود از خواب بیدار شود. دو مرتبه هیاهو، پرخاشگری، اضطراب و هذیان گویی تکرار می شد.
چند روز به این وضع گذشت و یکبار، نزدیک او رفتم و خیلی دوستانه از او سوال کردم چه شده؟ به صورت من نگاه غمناکی کرد و با صدایی که می لرزید گفت:

_ به اندوه بزرگی مبتلا شدم.

_ چرا؟

_ اینجا همش بیهودگی است.

بعد از این حرف، بهت زیادی در چهره اش ظاهر شد.
گفتم:

_ من اینجا در کنار تو هستم و از تو مراقبت می کنم، حالا چند بار نفس عمیق بکش و خودت را آرام نگه دار. سر فرصت درباره اش صحبت می کنیم.

او پلک روی هم گذاشت. سپس با هدایت آرام من دراز کشید و خود را زیر پتو مچاله کرد. سپس شروع کرد به اشک ریختن.

_ دنیا همینطور تا ابد باقی می ماند‌.

_ فقط نفس عمیق بکش.

در برگه ی مراحل درمانی، سوالات زیر نوشته شده بود که باید سر وقت از او می پرسیدم. شروع کردم به پرسیدن یکی یکی شان:

_ اسم شما چیست بانوی من؟

_ نمی دانم دخترم.

_ محل زندگی شما کجاست؟

نتوانست پاسخ دهد.

_ ما در چه سالی زندگی می کنیم؟

پاسخ او جواب درست نبود.

_ فرزند دارید؟

او به خواب رفته بود و این نشانه ی خوبی بود از اینکه داروها داشتند اثر می کردند. زیرا این دفعه عمیق به خواب رفته بود.

باید اعتراف کنم او با همه ی بیماران این آسایشگاه فرق داشت، یک تفاوت معنادار و عمیق میان جمله های او و دیگران وجود داشت و این اولین باری بود که چنین حسی به کسی پیدا می کردم، فردی که در موردش گفته بودند فراموشی گرفته و اختلالات هیجانی دارد، ولی من زیاد مطمئن نبودم. منکر بیماری او نیستم و شاید، دلم برای او سوخته بود و می خواستم به دلایل انسانی، اخلاقی یا هر چه شما از آن یاد می کنید، به او کمک کنم. عاقبت تصمیم خودم را گرفتم. داوطلب شدم که از او بطور کامل پرستاری کنم.
سرپرست آسایشگاه که فهمید همکارانم از رویارویی با او اکراه دارند و از کار رسیدگی کردن به او شانه خالی می‌کنند، درخواست مرا بی‌چون‌وچرا پذیرفت.
بلافاصله برنامه ی نگهداری و مراحل درمانی او را گرفتم و پیش بیمار برگشتم. وقتی که وارد اتاق شدم، از حالت درازکشیده درآمد و مؤدبانه روی تخت نشست. برخلاف انتظاری که داشتم، نه بداخلاقی کرد نه جو را متشنج ساخت. وقتی چشم در چشم هم شدیم پرسیدم:

_ روبراهی؟

ولی او به جای پاسخ، زیر لب زمزمه کرد:

_ دنیایی که می بینم، همه چیزش خسته کننده است.

لبخند گرمی به او زدم و در حینی که دست و پای او را از مهار درمی آوردم، بندهایی کشی که همه ی حرکات بیمار را نمی گیرند اما آزادی عمل فرد را محدود نگه می دارند، گفتم:

_ راستش را بخواهید خیلی از شما خوشم آمده. با همه فرق دارید. از همه ی کسانی که تابه‌حال دیدم باذکاوت ‏تر هستید.

با شنیدن این حرف، لبخند دلنشینی زد و گفت:

_ با شما صمیمی می شوم و احتیاجی به این تعاریف نیست. لازم نیست با این حرفها مرا به وجد دربیاورید، از من این حرفها گذشته است.

_ من فقط حقیقت را گفتم.

_ دخترم. من اینطور فکر نمی کنم.

صندلی را کشیدم کنار تخت و درست روبرویش نشستم. گفتم:

_ ولی من حس می کنم تو با ذکاوت هستی.

_ چون تو اینطور حس میکنی، معنایش این نیست که من باید ذکاوتمند باشم.

با حالتی دقیق به جلو خم شدم و گفتم:

_ به من بگو، بیشتر بگو. من علاقه مندم بشنوم.

_ تو هم مثل منی، به سادگی احساس خودت را در دیدارها بیان می کنی و ابراز می کنی.

_ و این چه اشکالی دارد؟

_ جایی بد می شود که تو در نیمه ی پنهان خودت، منتظر بازخورد می مانی در همان وزنی که تحویل دادی.

دیدید چطور صحبت کرد؟ واقعا موجود عجیبی بود. لبخند زدم و از کنارش بلند شدم. در حینی که سرم را آماده می‌کردم، گفت:

_ هیچ چیز تازه ای در جهان وجود ندارد. همه چیز تکرار است و بس جز شکل و شمایل آدم ها. خودت را ببین. زیبایی تو، هیچ وقت تکرار نمی شود. تو دختر قشنگی هستی پرستار.

دروغ نگفته باشم، از شنیدن این حرف خوشحال شدم. همانطور که قبلا هم اشاره کرده بودم، می خواستم درباره اش بیشتر بدانم و بفهمم از چه موضوعی حرف می زند، پس وقتی سرم آماده ی تزریق شد، گفتم:

_ منظور تو از قطار چه بود؟

اما او بهم ریخت. حالت های عصبی او ظاهر شد و رگه هایی از خشم در چهره و اندام های بدن او بیرون زد:

_ لعنت به آن قطار.

رگ دستانش خیلی سخت پیدا میشد. هرطور که شد، سرم را به او وصل کردم. اما او ناگهان بلند شد و خواست از اتاق خارج شود که جلویش را گرفتم.

_ خواهش می کنم با من همکاری کن. همه چیز بزودی عوض می شود.

او را به بستر بازگرداندم و دو مرتبه مهارش کردم. از اتاق بیرون آمدم و گزارش امروز را به واحد سرپرستی دادم. اما تا آخر شب، فکرم درگیر شده بود. آن زن سالخورده که بود؟
چطور می توانست با این کیفیت با من حرف بزند، اما اطلاعات اولیه زندگی خود را نداند؟

۲

آن روز صبح، دکتر داشت از من پیش همکارانم تعریف می کرد. او می گفت از وقتی بیمار به من سپرده شده، بی‌قراری‌های روز اول را کنار گذاشته و جو را متشنج نمی کند، بدوبیراه نمی گوید و پرخاشگری نشان نمی دهد.
من مراحل درمانی اش را آغاز کرده بودم که شامل آفتاب‌گیری های روزانه، دوش آب سرد و تزریق انواع و اقسام داروها بود.
با این وجود سرپرست آسایشگاه همچنان تأکید داشت، زمانیکه بیمار مهاری ندارد، حواسم را جمع کنم دست به خودزنی نبرد؛ اما از نظر من علائم این کار در او دیده نمی شدند. من مهار او را باز کرده بودم و مطمئن بودم به آن احتیاجی پیدا نمی کنم.
دکتر خواست به بیمار فهمانده شود، عاقبت این مراحل سخت درمان تمام می شود و بهتر است در این راه شکیبا بماند. از این روی، در موقعیتی مناسب، خودشان به صورت سرزده داخل اتاق آمدند و در حضور من توضیحات کاملی به او ارائه دادند:

_ اگر به همین منوال پیش برویم، هوشیاری شما برمی‌گردد و در نتیجه، به بخش دیگری منتقل می‌شوید که کلی برنامه‌های سرگرم‌کننده دارد. یک زندگی کاملاً جدید خواهید داشت. باور کنید به جایی خواهید رسید که ترک اینجا بر خلاف میلتان می شود. کلی دوست پیدا می‌کنید. زمان همه‌چیز را حل می‌کند و مشکلات را محو می گرداند.

زن سال دیده بلند بلند شروع کرد به خندیدن و گفت:

_ پسرم، داری به من از زندگی جدید صحبت می کنی؟
و ادامه داد:

_ من از جایی آمدم که هیچکس دوست ندارد آنجا را ببیند. و بدان که نه زمان چیزی را حل می کند، نه در این دنیا مشکلات و مصائب محو می شوند. من از بزرگترین سقوط جهان زنده بیرون آمدم. من همه چیز را در زیر آفتاب دیدم، در عمیق ترین گودال جهان زیستم، دوستانی پیدا کردم که روحم را گرم نگه می داشتند و حالا از هیچ کدامشان خبری نیست. به این جمله رسیدم که زندگی بیهوده و به دنبال باد دویدن است‌.

دراز کشید و پاهایش را جمع کرد و اجازه داد محتویات سرم وارد رگ‌هایش شود. ولی از حالت هایی که داشت فهمیدم حرفی دارد که برای گفتن این پا و آن پا می کند. عاقبت که با خودش کنار آمد گفت:

_ فرزندم. خودکشی نمی‌کنم. مهار نکنید مرا. جهان کم مهارم نکرده.

چشمم خورد به صورت رئیس آسایشگاه. داشت مات و مبهوت او را نگاه می کرد. آرام از اتاق خارج شد و اشاره داد به دفتر مراجعه کنم.

_ بله جناب رئیس.

رئیس عادت داشت پشت میز کارش، خیلی باز بنشیند و هربار که به فکر فرو می رفت، با دست چانه ی اش را می گرفت و به مخاطب زل می زد. امروز هم، او همین حالت را گرفته بود. گفت:

_ یه چیزی اشتباهه.

_ در مورد حرف های این بیمار؟

_ بله.
_ منم همین فکرو دارم.

_ یه کاری بکن.

_ دستور دهید.

_ باید یک پرونده برای او تشکیل دهید. تمام اطلاعات او را در بیاورید. دوران کودکی او، خانواده اش، دوستانش، او بطور حتما مادر چند فرزند است. همسرش، خانه اش.

_ حتما.

دکتر پیشنهاد داد به حرف‌های او گوش کنم. بر اساس منطق آقای دکتر، در این مدل بیماری، حرف زدن و کندوکاو روزگاران قدیم، باعث می شود احساسات سرکوب شده ی انسان دیده شود. دکتر اطمینان داد این رویه حال بیمار را بهتر ‌میکند و او را به اجتماع برمی گرداند:

_ مگر تو همین را نمی خواهی؟

من از این موضوع احساس خوبی داشتم.
_ بله، درست است آقای رئیس.

_ پس اجازه بده به تو اعتماد کند. بگذار حرف بزند. این بخش مهمی از درمان است.

_ چشم جناب دکتر.

از اتاق خارج شدم. به اولین گل فروشی که رسیدم، یک گل سرخ برای بانوی پیر خریدم. کمی قهوه تهیه کردم و شکلات تلخ از خانه برداشتم. برگشتم پیش بانو و دیدم او به آرامی خوابیده است. به آرامی او را نوازش دادم. گل را کنار بالش او قرار دادم که وقتی از خواب بیدار شد، خوشحال شود.
دیدم خواب آرام او به کابوس تبدیل شد. حتی زمزمه های او در خواب شروع شد:
_ خرابش نکنید، خرابش نکنید، احمق ها، این تنها راه رهایی شماهاست.

او غرق خواب و کابوس بود و در عالم ناهشیاری حرف می زد:

_ رهای احمق، چرا از قطار دور شدی؟
علائم حیاتی او داشت به وخامت می رفت. دکتر سر رسید و او را بیدار کرد. او وقتی که بیدار شد، با حالت پریشانی اطراف را نگاه می کرد.
گل را به دست او دادم و او گل را بو کشید و آرام شد.

_ از آخرین باری که گل سرخ را گرفتم زمان زیادی می گذرد.

_ تو با گل سرخ خاطره داری؟

_ زیاد.

رفتم طرف پنجره. پرده ی اتاق را کنار کشیدم. نور روز همه ی اتاق را گرفت. دکتر ما را تنها گذاشت. پنجره را باز کردم. هوای تازه داخل آمد.

_ گفتم این خیلی عالی است که به یاد داری خاطرات گل سرخ زندگی ات چه بودند.

سر خود را پایین انداخت، در حالی که گونه هایش سرخ شده بودند.

_ و این هیچ چیزی را عوض نمی کند. ما همیشه حماقت را انتخاب می کنیم و متاسفانه این تنها راه رسیدن به حکمت بود.

او به فکر فرو رفت و من غرق تماشای او شدم. امروز اولین بار بود که با جزئیات نگاهش میکردم. بانوی پیر قد نسبتا بلندی داشت. بدن او کشیده و خوش فرم بود، انگار روزگار جوانی اش، حسابی برو بیا داشته است. موهایش بلند و پر پشت بودند، یکدست، مجعد و به رنگ سفید. صورت او استخوانی بود، به شکلی خوش تراش او را جذاب نشان می داد. صورت او چین و چروک داشت، خط هایی که یادگار روزگاران زیسته ی بلند مدت این بانوی پیر بودند. واقعا موجود زیبایی بود.
ناگهان خطاب به من گفت:

_ واقعا می خواهی بدانی پرستار؟

_ همه چیزهایی که به یاد می آوری.

_ اما...

_ اما ندارد، باید همه چیز را بدانم. قطار، سقوط، دره و تمام افکاری که در خود داری. همه چیز را بگو.

_ دخترم، من زندگی پر تلاطم و عجیبی داشتم.

_ باید همینطور باشد بانوی من. راستی، اسم رها به گوش تو خورده؟ وقتی خواب بودی آنرا زمزمه میکردی. اسامی دیگری هم گفته بودی.

_ بله دخترم، این اسمی بود که پدرم گاتریا برایم انتخاب کرده بود.

چشمان بانوی پیر از هجوم خاطرات اشکی شد و چشمان من از سر ذوق.

_ تو فراموشی نداری بانوی من، فقط تصمیم نداری درباره اش حرف بزنی. درسته؟

_ چه نامم را به زبان بیاورم چه نه، در انتها، من و تمام خاطراتم زیر خروارها خاک می خوابیم. اما درد تا ابد زنده می ماند.

_ همه چیز را بگو. خواهش می کنم.
_ چرا؟

_ تا نگذاریم درد تا ابد زندگی کند.

این داستان ادامه دارد...

داستانرمانآب سردخواب کافیدوران کودکی
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید