علی اصغر منتظری(ع.ا.م)
علی اصغر منتظری(ع.ا.م)
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

سرخ،سبز،سفید

سرخ و سفید

امروز دیدمش و بلافاصله غرق در امواج متلاطم مو هایش شدم. اسمش را نمیدانم ولی من اسمش را فرفولی گذاشتم.فرفولی من نه مانند معشوقه حافظ، الفِ قامت دارد و نه مانند معشوقه سعدی، لب لعل آبداری که شیرینی اش در سخن نیاید. فرفولی من چیز دیگری دارد،فر مو هایش. حلقه حلقه های مثل امواج دریا.امروز در راهروی دانشگاه بین کلاس عکاسی و تاریخ سینما دیدمش.برای اولین بار. با آن دوست بدجنسش به پنجره های انتهای راهرو تکیه داده بودند.من هم در انتهای دیگر راهرو به پنجره تکیه داده بودم و مثلا با گوشی ام ور میرفتم ولی در واقع دوربین گوشی ام روشن بود و مشغول فیلم برداری از آنها بودم.او هم با دوست بدجنسش مشغول صحبت بود. برای این بدجنس میگویم که هر از چندی زیر چشمی به من نگاه میکرد بعد در گوش فرفولیِ من چیزی میگفت و هر دو میخندیدند و بعد هم فرفولی نگاهی به من می انداخت و لبخندی میزد. بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودم،دلم را به دریا زدم و به سمت آنها رفتم. ناگهان آن دو نیز به سمت من آمدند. قلبم به تپش افتاد. در ذهنم آشوبی بود.

- به او نگاه کنم؟ نه الان زود است. به زمین خیره شو. نه اینطوری ضایع است. به کفش هایش نگاه کن.

خیره به کفش هایش شده بودم.کتونی های سفید. سفید ترین سفیدی که تا بحال دیده ام. گل سرخی به صورت طولی روی قسمت داخلی کفشش نقش بسته بود و برگ های سبز رنگش تا کنار مچ پایش میرسید.گل سرخ کنار انگشتانش قرار میگرفت و انتهای ساقه سبز رنگش کنار مچ پایش.

کفش هایش...
کفش هایش...


برای چند ثانیه محو کفش هایش شده بودم و جلو میرفتم

- بهش چی بگم؟ اسمشو بپرسم؟ نه خیلی مسخره میشم. بزار بهش بگم چه کفش های قشنگی داره و سر بحث رو باز کنم

ناگهان سرم را بالا گرفتم در یک اقدام کاملا هماهنگ در چشمان هم خیره شدیم.

ته دلم خالی شد.اضطراب تمام وجودم را گرفت.ده قدم مانده بود تا به او برسم.گلویم خشک شده بود.گلویم را صاف کردم.

پنج قدم

چهار قدم

سه قدم

- اقای تابش؟

صدا از پشت سرم بود.برگشتم استاد لعنتی عکاسی بود. پیرمرد خرفت! چه کارم داری لعنتی؟ باز دوباره میخواهی عکس های سیاه و سفید مسخره عهد عتیقت را به من نشان بدهی؟

برگشتم به سمت استاد و سریع خودم را در موقعیتی قرار دادم تا فرفولی و دوستش را ببینم.از پله ها پایین رفتند.پیرمرد خرفت برای ده دقیقه تمام وقتم را گرفت.بعد از تمام شدن اراجیف پیرمرد سریع پایین آمدم. کلاس های همکف را گشتم همه خالی بودند. پس فرفولی از دانشگاه خارج شده بود. دوان دوان خودم را به در دانشگاه رساندم. دوباره نگاهی به اطراف انداختم. انگار دود شده بود و به هوا رفته بود. تنها امیدم پایانه اتوبوس بود.با عجله به سمت پایانه رفتم.

اتوبوس داشت راه می افتاد. از پشت اتوبوس سریع گذشتم.از سکو بالا رفتم. به ابتدای اتوبوس و محل سوار کردن بانوان نگاه کردم.

سرخی گلی را روی کتونی سفیدی دیدم.

راننده پایش را روی گاز فشرد.اتوبوس در دود سیاه محو شد. لبخندی زدم . دفترچه ام را از جیبم در آوردم و نوشتم.

اتوبوسِ خط 342

داستانزندگیدانشگاهکفشدختر
در قله 20 سالگی ازاد شده از #بردگی_کنکور به دنبال کشف استعداد خودم هستم. منو در اینستاگرام فالو کنید. Montazeri_aliasghar@
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید