در کابینت را باز کردم و فنجان های چینی آرایش شده با گلهای سرخ را در آوردم. فنجان هایی که فقط دو تا از آنها در کل جهان بود در این لحظه جهان برای من فقط کلبه و باغ دور افتاده ما از سیصد قدمی یک روستا در ادینبورگ بود.
فنجان ها را روی میز گذاشتم و قهوه داغ و تلخ را درونش ریختم ترکیب رنگ قهوه ای قهوه و سفیدی فنجان مانند ترکیب تیله های قهوه ای و سفیدی چشمانش است.
شیرنی تازه و داغ را روی سینی گذاشتم و در کنارش دوتا نعلبکی که از ابتدا متعلق به فنجان ها بودند.
با هیجان سینی را برداشتم و به اتاق مهمان رفتم.
شاید دیروز نیامد شاید پریروز نیامد شاید روز های قبل آن نیامد شاید سه سال است نیامده اما امروز، حتما می آید...
باز هم مثل همیشه آنقدر منتظر آمدنش ماندم که خورشید دوباره تاب نیاورد و رفت... شاید او هم هر روز به امید آمدنش طلوع میکند و در آخر با نا امیدی میرود و من هم همراه او غروب میکنم اما فردا دوباره با شور و شوق همیشگی بر می خیزم و منتظر آمدنش میمانم حتی منتظر صدای پاهایش...