توی تاریکی شب ماه در جریان بود
زل زدم به آسمون ، عینکم دودی شد !
با صدای زنگ در یهو بارون بارید
دستهای خونه پر از
گل داوودی شد ...
نخ بادبادکم رو یک جوری وا میکرد
که تا هر جا خواستم بتونم پر بکشم
یک جوری تشنم کرد که میشد دریا رو
مثل یک لیوان آب یک نفش سر بکشم
من چمیدونستم اومده زود بره
چه غروبی داشتن خنده های آخرش
موقع خدافظی یک طپش از قلبم
مثل پروانه نشست روی سنجاق سرش