Arash
Arash
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

چمدان

اول صبح در حال بستن کمد ، دستگیره چمدان لای در کمد ماند تا یادم بیاید این چمدان زوار در رفته عمه مرحومم را شب قبل امدن رفتم از خونه خالی و ساکتش آوردم و نصف بقیه زندگی خلاصه شده ام را ریختم داخلش و شب پدر در راه فرودگاه خاطرات جوانیش را برایم مرور کرد در حال گذر از مرکز ساکت و خلوت نصف شب تهران تا فرودگاهی که برای آخرین بار در آغوش گرفتمش. چون تماسهای تصویری بغل را خیلی کم دارند.
یاد تحویل جنازه عمه افتادم. یاد شب آمدنم از تهران افتادم و یاد چند خاطره ابدی دیگر
باید از شر این چمدان قراضه خلاص شد که اشک آدم را در میآورد‌‌ گاه به گاه .
این نشانه زشت و بی رحم هجرت.

مهاجرتچمداندلتنگیآغوشخاطرات
برشهای نازک از روزهای طولانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید