ویرگول
ورودثبت نام
مهموم
مهمومدر این شبِ تار، دلی مهموم است...
مهموم
مهموم
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

زیر سایه ی نخلستان ۱

زیر سایه ی نخلستان

1

نیمه‌های شب بود. به تپه ی خاکی که رسید، افسار اسبش را کشید. از اسب پیاده شد. تپه، مشرف به شهر بود. نخلستان‌ها شهر را دوره کرده بودند. نورِ ماه، نسیم خنک بهاری، و صدای خش خش نخلها او را غرق خیال کرده بود. شبح ادریس از دور پیدا می‌شد؛ همبازی کودکی‌هایش. ادریس جوان شانه به شانه ی علی نشست و سکوت شب را به هم نزد. چندی بعد علی گفت : هر وقت به این تپه میایم و اهواز را ازاین زاویه نگاه میکنم، یاد کودکی هایمان میافتم. ان روز ها خیلی خوب بود، اما زود گذشت. در بازار با سرخوشی میدویدیم. از کنار هر دکه و حجره ای که رد میشدیم، صدای پیرمردها در میامد. اهای بچه جان چه میکنی، پدر این بچه ها کجایند؟ مگر درس و مشق ندارید و ... . ادریس خندید و گفت : آری اما گذشت. سرنوشت، راهمان را از هم جدا کرد. تو تمار شدی و من عطار. علی ادامه داد: ولی قول بده اگر پیر شدی و بچه ای از جلوی حجره ات رد شد و بارت را ریخت سرش فریاد نکشی. هر دو خندیدند و صدایشان در دشت طنین انداز شد. علی به دور دست اشاره ای کرد.

_ادریس! امشب چهره ام خندان است و دلم گریان. کسی را جز تو نداشتم برای گفتن حرف دل. مادرم چند روزی است اصرار میکند با دختر همسایه یعنی خواهر همسر برادرم حسن وصلت کنم.

-برادرم! این خبر خبر خوشی است. از چه روی غمگینی؟

-نمیدانم. برادرم از وقتی با آن خانواده وصلت کرده دیگر راهش از ما جدا شده. پدرم نیز از او رضایت ندارد. کل زندگیش شد تجارت و کار. خدای دیگری را بنده نیست.

-تا بحال آن دختر را دیده ای؟

علی نفس عمیقی کشید. نمی‌توانست از فکر آن چهره ی دلربایی که دیده بود بیرون برود. صورتش گل انداخت. ادریس ادامه داد.

-پس دیده ای. برای نماز ظهر به مسجد بیا. دوای دردت آنجاست.

علی سری تکان داد و باز در فکر فرو رفت. هشت سالش که بود ادریس ده ساله را در بازار دیده بود که بی پروا و بی توجه به بزرگان هر جا که دلش میخواهد میدود و بازی میکند... . همانجا بود که شیفته ی بی باکی و جسارت او شده بود و سر صحبت را با او باز کرده بود و از ان زمان ده سال میگذشت. ادریس که میخواست سکوت را بشکند گفت : در این ایام کمتر به ما سر میزنی! چند وقتی است به اهواز نرفتیم تا دوری بزنیم و نفسی تازه کنیم. علی گفت : شهر کوچکی که یار در آن نفس میکشد برایم بهتر است تا شهری بزرگ که از عشق خالی باشد. ادریس که کمی از آشفتگی علی ناراحت بود گفت: گویی دلت پر کشیده و در آسمان هفتم است. علی لبخندی و زد و خواست بحث را به کناره بکشاند.

- راستی ادریس! بازار چطور است. هنوز هم مثل قدیمها پته ی کم فروشان را به روی اب میریزی یا نه؟

و خندید.

- بازار است و کم فروشی هایش. دیندارها دیگر نسلشان سوخته و بر هوا رفته.

- خب پول مزه اش زیر زبان میماند. پس حاکم چه می‌کند؟

- کسی باید بیاید و جلوی حاکم را بگیرد. گاه بعضی از مردم را مثل مجانین میبنیم. جوری برای حاکم کار میکنند، چاپلوسی میکنند و حاکم را میستایند نعوذ بالله گویی خدا را میپرستند. ان هم چه حاکمی! حاکمی که حرام خواری و ظلم را جزو وظایف روزانه اش میداند. برای خودشان در این دنیا بهشت میسازند و در ان دنیا خودشان را میهمان جهنم میکنند. گدایان و کودکان ضعیف، پابرهنه و ها بی خانمان ها باید از این نعمات برخوردار بشوند لکن هوسرانی حاکم مانع است.

- تعجب میکنم از این که هنوز با این زبان زنده ای.

- مردن و زجر کشیدن در این دنیا برایم بهتر است عذاب جهنم. من سالهاست طناب دارم را با خودم حمل میکنم. سالهاست منتظر رفتنم. سالهاست... . علی جان اگر روزی دست روزگار مرا از تو جدا کرد این سخن را به یادگار از من داشته باش. زبانی که از گفتن حق بترسد همان به که خوراک سگهای جهنمی شود.

- از ته دل به تو و این روحیه ات غبطه میخورم.

- هر کسی برای ماندن، نیاز به یک حامی دارد و حامی من از همه قدرتمند تر است. بدون حامی نمیتوان در کوتاه ترین مسیر هم قدم برداشت.

- حامی؟ چه کسی؟

- اگر نمی‌خندی باید بگویم حامی من صاحب شوکت و اقتدار است؛ حامی من ذلیلان را عزیز می‌کند و قدرتمندان را به خاک می‌کشاند. حامی من رب العالمین است.

- حرفهایت برای من خاکی خیلی بلند است برادر.

- پرواز را باید آموخت؛ از اهلش.

- اهلش کیست؟

  • نماز ظهر به مسجد بیا. مدتی طولانی‌است که نیامده ای. تمام

- ن استاکهیاایککه نیامده ای...

مذهبیرمانتاریخیعاشقانهخوزستان
۰
۰
مهموم
مهموم
در این شبِ تار، دلی مهموم است...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید