پارک پشت خانه مامان آریما، مادر بزرگ اِدنیا، دیگر بوی تازگی ندارد؛ یا حداقل اِدنیا چنین فکر میکند. پارک کوچکی که فقط سه وسیله بازی دارد. یک سرسره، دو تاب و یک وسیله که اِدنیا اسمش را نمیداند. وقتی میخواهد با دوستانش سوار این وسیله شود، آن را توصیف میکند؛ مثلا میگوید: اون اسباب بازیِ که دو به دو رو به رو هم وامسیم؛ همون اسباب بازی بزرگه؛ همون قرمزه؛ همون... . اِدنیا عاشق بازی کردن با این وسیله بود. اگر سرش گیج نمیرفت یا حالش بد نمیشد از آن پایین نمیآمد. وقتی روی آن بود، انگار همه چیز خوب بود. گاهی آن بالا غرق افکارش میشد اما افکارش او را ناراحت نمیکرد. بادی که به صورتش میخورد حالش را خوب نگه میداشت. آن بالا، همه چیز خوب بود و شاید بعد از ده دقیقه، فقط فکر آمدن مادر و رفتن از پارک او را مضطرب میکرد. روزهایی که مامان آریما همه را دعوت میکرد، بعد از خوردن بستیهای رنگاوارنگ هر کسی کار همیشگیاش را میکرد. مامانِ اِدنیا مشغول حرف زدن با مادرش میشد، خاله جیلی با دایی جِرای راجب کار و کاسبی خودشان حرف میزدند و همیشه دایی جِرای غرق سخنوری میشد و خاله جیلی با سرش تایید میکرد. جیلی گاهی آنقدر محو ماجرا میشد که سر تکان نمیداد و چشمهایش گرد میماند، گاهی هم حوصلهاش سر میرفت و گوشش سراغ حرف های تلویزیون یا مامان آریما میرفت. وقتی اینطور میشد، سرش را بیشتر از حالت عادی تکان میداد تا جِرای شک نکند و از آنجا که همیشه غرق حرف زدن بود، شک نمیکرد و ادامه میداد. اِدنیا کوچکترین نوه بود و بقیه بچههای فامیل چندین سال از او بزرگتر بودند. البته خاله کوچک اِدنیا در آن دوره حامله بود و به زودی قرار بود زایمان کند. اِدنیا چندین بار بچههای فامیل را قانع کرد تا با او به پارک پشت خانه بروند، اما وقتی آنها میآمدند کمی بازی میکردند و بعد از آن به حرف زدن و خاطره بازی مشغول میشدند. اِدنیا به خودش میآمد که روی تاب نشسته و بچهها گوشه پارک راه میروند و حرف میزنند. صحنه ناراحت کنندهای بود و حال تاب سواری را میگرفت. برای همین، اِدنیا زیاد کاری به کار آنها نداشت و تنها به پارک میرفت. این بار او در پارک کسی را میبیند که مثل او تنهاست و از بازی با دستگاه مورد علاقه اِدنیا حسابی لذت میبرد. این بار اِدنیا دست به کار میشود و جلو میرود. شاید یک بارهم که شده حرف بزند و آشنا شدن را تجربه کند. جلوتر میرود، کمی مضطرب است و لبخندش مصنوعیتر میشود. آرام به حرف میآید:" میخوای منم سوار شم"؟ و فورا لبهایش را جمع میکند تا ببیند چه میشود...
+ آره، بیا.
اِدنیا چیزی نمیگوید و سوار میشود. خودش هم نمیداند چه میشود و فقط میگذارد فکرهای خوب به سراغش بیایند. او مینشیند. نگاهی میکند و میگوید: " تو میتونی به حرکت درش بیاری؟ الان سنگینتریم".
+ آره فک کنم. بذار ببینم... اممم، آره داره میشه.
_ پاتو بذار اون گوشه. اینجوری راحتتری. سریعتر هم میره.
+ آره اینجا بهتره...
_ من خونه مامان بزرگم اینجاست، خیلی بازی کردم با این. بلدم چجوری راحته. اون خط زردرو میبینی؟ من تا اونجا میتونم ببرمش بالا. تو تا کجا میتونی؟
+ اونجا خیلی بالاست. ولی الان که گفتی پامو بذارم اینجا، فک کنم بتونم ببرمش.
_ آره ولی سنگین شدیم. بذار باهم بریم.
+ خب تو اونجا وایسا. باید باهم هُل بدیم.
پسری با دوستهایش به سمت آنان میآید. به مسخره میگوید:" بد نگذره" !
+ نه نمیگذره
++ چیکار میکنین؟ الان میشکونینش!
+ نترس، داریم باهاش میریم فضا!
اِدنیا میخندد. خیلی وقت است از خط زرد رد شدهاند و همچنان با سرعت خیلی زیاد حرکت میکنند. خنده اِدنیا برای کسانی که او را میبینند نیز شیرین است.
+ بد موقع دارم میگم؛ اما من هنوز اسم تورو نمیدونم!
_ اسمم اِدنیاست. ( با خنده ) قبل از مرگمون باید اسم همو بدونیم!
+ قراره بمیریم؟!
_ تو فضا نمیتونی نفس بکشی!
+ من عاشق اینجور مردنم! میخوایم بریم فضا، باید سریعتر بریم!
هردو آنان داد و بیداد میکنند، کلی میخندند که همه پارک آن را با انگشت نشان میدهند. شیرینی خاطره آن روز هنوز برای اِدنیا قابل لمس است؛ شیرینیای اولین خاطره اِدنیا با پسر چشم آبی، فِراد. ...