مصطفی فیروزمند
مصطفی فیروزمند
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

مروارید

در انعکاس آب
خیره می شوم به شانه های نحیفم
به بار سنگین رنج ها روی دوشم
به دست های ظریفم
به این لباسی که می پوشم
آنگاه فکر می کنم
به غرش مهیب افکارم
به این مسیر ناهموار
به جسم ترک خورده
به قدم های کوتاهم

کجاست آن لحظه ی پرشور؟
که افقِ چشمانم، می رسد به چشمانت
و چقدر واهی ست آن لحظه که آغوشم
پر شده از تو
و چقدر مهیاست همه چیز
نا نرسم هرگز به تو...

راهم را گم کرده ام
در عمق این اقیانوس وحشی
کاش بیابم تو را
بعد از شکستن آرواره ی کوسه ی بعدی
کاش می دانستی
من نمی شوم خامِ رنگ اختاپوس
نمی آید به چشمانم، زیبایی عروس دریایی
و هر روز که می شوم خسته و بی حال
برای تدارک مرگم
پهن می شوند سفره ماهی ها

عذری برای تعلل نمی بینم
به قیمت دردهای بیشتر
می تازم حتی در این حالت
می شکنم پوست سخت صدف ها را
تا برسم روزی
به مروارید سیاه چشمانت...


۱۴۰۲/۰۲/۲۲

هنرادبیاتروانشناسیشعرسینما
دانشجوی ارشد مشاوره خانواده دانشگاه تهران. فعال در زمینه شعر و ادبیات داستانی معاصر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید