ویرگول
ورودثبت نام
banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

بخش دهم

چهل غروب غمناک گذشت . چهل روز و شب بود که پدر ، مادر و خواهرم رو از دست داده بودم و برادرم که همچنان در کما بود .

عمو هایم اصرار داشتند که بعد از خاکسپاریه پدرم ، در تبریز بمانم اما نمی شد ؛ منتهی من باید وسط سال مدرسه ام رو تغییر میدادم و برادرم هم هنوز در کما بود . گفتم بزارید تابستان بشه و مدارس تعطیل شه اگر تا اون موقع ، فرهان بهوش آمد میایم تبریز زندگی می‌کنیم.

چهلم خانوادم هم شده بود اما من هنوز لباسه مشکی در تن داشتم . دلم میخواست تا اولین سالگرد فوت شون مشکی بپوشم .

یک روزه سرده اسفند ماه بود . خاله ماهور تصمیم داشت تا خانه تکانی را شروع کند . یک ماهه دیگه عید بود . اما من همچنان غمگین بودم . گوشه ی حال پذیرایی ، کناره بخاری نشسته بودم و ژاکت بافت صورتی رنگم را پوشیده بودم . خاله ماهور به طرفم آمد و نشست و با مهربانی گفت : نمیخوای لباس مشکی تو در بیاری؟!

_ نه ! تا سالگرد مشکی میپوشم.

_ وا! دختر تو جوونی! خوبیت نداره اینقدر مشکی بپوشی . بعدشم بجای اینکه برای خانوادت مشکی بپوشی ، باید دلت پیشه اونا باشه . براشون قرآن بخون تا برسه به روح شون .

_ هیچ وقت نمیتونم مثل قبل شاداب باشم.

_ چرا میتونی ! خودت باید بخوای .

سپس یک شی ایی که لای کاغذ کادو پیچیده شده بود را بهم داد و گفت : دیگه وقتشه مشکی رو در بیاری .

با تعجب پرسیدم : این چیه ؟!

با لبخند پاسخ داد: باز کن ببین!

کاغذ کادو را باز کردم و روسری ایی با زمینه ی سفید و با توپ توپک هایی مشکی را برداشتم .

_ قشنگه؟!

_ بله خیلییی! دست تون درد نکنه.

_ سر کن ببینم.

روسری را سر کردم و رامین که داشت از اتاقش بیرون می آمد چشمش بهم خورد و گفت : چه بهت میاد !

نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم . رویا که طبق معمول همیشه حسادت می‌کرد گقت: اصلانم بهت نمیاد . بهت میاد روسریه گل گلی بپوشی .

و بعد خندید .

خیلی ازین حرفش بدم آمد و گفتم : خداروشکر روسریه گل گلی بهم میاد . بعضیا که باید هفت قلم آرایش کنند تا به چشم بیان.

رویا هم صورتش را با نفرت برگرداند و رامین هم سرش را انداخت پایین و خندید .

خاله ماهور گفت : بسه دیگه ‌ . خیلیم بهت میاد فرناز جون . عین ماه شدی . فقط سرما خورده بودی خیلی لاغر و ضعیف شدی ! لاغر که بودی ، لاغر تر هم شدی ! یکن غذا زیاد بخور جون بگیری.

فرناز دختری قد بلند و لاغر بود . رنگه پوستش ، گندمی بود و به سفیدی میزد. بینی اش استخوانی و تیز بود و چشمانی قهوه ای کشیده با مژه هایی بلند داشت. ابرو هایش کلفت بود و حالت دار و مو هایش خرمایی لخد و بلند بود . رویا همیشه به فرناز از نظره چهره حسادت می‌کرد.

شب شد و فرناز در اتاقه رویا در حال درس خواندن بود که صدایی توجه اش را جلب کرد : دیگه خسته شدم ازین زندگی . هر روز از کله سحر تا شب میری سرکار ، کار میکنی بعد اون وقت میگی پول ندارم ! اسم پول میاد حالت بد میشه!

_ مقصر همه ی این بی پولیای من این خواهر زاده ته خرج بچه ها و خودت کم بود ، ابن خواهر زاده تم اضافه شده . نون خور اضافی!

_ خاک بر سرت . خاک عالم تو سرت . خیلی بدبختی ! الان مگر شنیده باشه چی؟!

_ اصلا میگم که بشنوه ! دختره یتیم اومده بهمون پناه آورده دو روز دیگه یادش نمیاد خوبی های مارو .

_ چه خوبی ؟! تو که بهش میگی نون خور اضافی . خوبه منم به اون خواهر زاده ات بگم الافه بیکار.

_ بگو ! اینقدر بگو تا خسته شی!

_ واقعا متاسفم برات!

ناگهان صدای کوبیده شدنه در داخل خانه پیچید .

ماهور فهمید که فرناز پا به فرار گذاشته .

ادامه رمان در پست بعدی...?

فراربی احترامیغمتنهاییآدم اضافی
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید