بخش سوم
به مریض خونه یا همون بیمارستان بقول با کلاسا ، رسیدیم. با عجله از ماشین پیاده شدم و در ماشین را محکم بستم و به طرف بیمارستان دویدم.
ماهور داد زد و گفت : وایسا دختر . وایسا منم بیام.
برای خاله صبر نکردم و به راهم ادامه دادم و وارد بیمارستان شدم و به پرستاری که پشت میز بود با هول پرسیدم : سلام ، مریضی که تصادف کرده ...
خانم پرستار حرفم را قطع کرد و گفت : آروم باشید . داخل آی سی یو هستن.
وقتی کلمه آی سی یو را شنیدم فهمیدم وضع شون خیلی خرابه و سرم را انداختم پایین و به طرف آی سی یو رفتم .
از پشت شیشه نگاه کردم و با صحنه غم انگیز مواجه شدم . پدرم روی تخت بود و دکتر ها پارچه ای سفید را روی سرش می کشیدند که نشان دهنده تمام کردن پدرم بود?
جلو تر رفتم و دست راستم را روی شیشه آی سی یو گذاشتم و به پدرم که زیر پارچه سفید بود نگاه کردم و اشگ از چشمانم سرازیر شد?
نگاهم را از پدرم برداشتم و سمت چپ را نگاه کردم . دو نفر دیگر روی تخت بودند که روی آنها هم پارچه سفید بود. نمی دانستم مادرم ،خواهرم ، یا برادرم هستند .
فهمیدم که از چهار نفر عضو خانواده ام سه نفر را یک شبه از دست دادم و دیگر بر نمی گردند ?
صورتم را برگرداندم و خاله ماهور را دیدم که با ناراحتی چشم به من دوخته و آهسته آهسته قدم بر میدارد و سمت من می آید .
گویی خاله ماهور فهمیده بود که من از همه چی باخبر شدم . دستانش را روی شانه هایم گذاشت و همراه با من گریه کرد .
منم بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم . خیلی سخت بود که باور کنم دیگر نیستند ! ...
ادامه رمان در پست بعدی...?