banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

بخش سوم

به مریض خونه یا همون بیمارستان بقول با کلاسا ، رسیدیم. با عجله از ماشین پیاده شدم و در ماشین را محکم بستم و به طرف بیمارستان دویدم.

ماهور داد زد و گفت : وایسا دختر . وایسا منم بیام.

برای خاله صبر نکردم و به راهم ادامه دادم و وارد بیمارستان شدم و به پرستاری که پشت میز بود با هول پرسیدم : سلام ، مریضی که تصادف کرده ...

خانم پرستار حرفم را قطع کرد و گفت : آروم باشید . داخل آی سی یو هستن.

وقتی کلمه آی سی یو را شنیدم فهمیدم وضع شون خیلی خرابه و سرم را انداختم پایین و به طرف آی سی یو رفتم .

از پشت شیشه نگاه کردم و با صحنه غم انگیز مواجه شدم . پدرم روی تخت بود و دکتر ها پارچه ای سفید را روی سرش می کشیدند که نشان دهنده تمام کردن پدرم بود?

جلو تر رفتم و دست راستم را روی شیشه آی سی یو گذاشتم و به پدرم که زیر پارچه سفید بود نگاه کردم و اشگ از چشمانم سرازیر شد?

نگاهم را از پدرم برداشتم و سمت چپ را نگاه کردم . دو نفر دیگر روی تخت بودند که روی آنها هم پارچه سفید بود. نمی دانستم مادرم ،خواهرم ، یا برادرم هستند .

فهمیدم که از چهار نفر عضو خانواده ام سه نفر را یک شبه از دست دادم و دیگر بر نمی گردند ?

صورتم را برگرداندم و خاله ماهور را دیدم که با ناراحتی چشم به من دوخته و آهسته آهسته قدم بر می‌دارد و سمت من می آید ‌.

گویی خاله ماهور فهمیده بود که من از همه چی باخبر شدم . دستانش را روی شانه هایم گذاشت و همراه با من گریه کرد .

منم بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم . خیلی سخت بود که باور کنم دیگر نیستند ! ...

ادامه رمان در پست بعدی...?





بیمارستانخالهآی سی یوتصادفتنهایی
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید