خب، ظاهرا همه چیز آماده است. نگاهم بین ساعت و چهره گرفته او در چرخش است؛ جالب است که او هرگز غمگین نمی شود؛ فقط عبوس می شود، حتی اگر دو ساعت به آخر دنیا مانده باشد.
دستهایم روی میز ضرب گرفته اند و گوشهایم آنقدری تیز هستند که صدای نفس های او را هم می شنود. از وقتی یک هفته سن داشتم، تاکنون فقط او را دیده ام. می گوید که زمانی موجوداتی شبیه ما روی این سیاره زیاد بوده اند. آنقدر زیاد که حتی از ذهن من برنمی آید آنها را بشمارم.
ناراحت نیستم و مغزم پر از خالی است؛ چون تصوری از آخر دنیا ندارم. شاید زیبا باشد. او می گوید ممکن است مادرم را ببینم؛ یعنی کسی که من را به دنیا آورد. دستهایم را گره می کنم و دوباره به صداها گوش می دهم. با خودم، آخر دنیا را تصور می کنم.
احتمالاً موجودی بزرگ به نام خدا را خواهم دید؛ درباره او هیچ نمی دانم. مغزم دوباره سفید سفید می شود. این هیچ بدجوری آزارم می دهد. شاید موجوداتی به نام انسان، حیوان و گیاه را ملاقات کنم. او می گوید که حیوانات جالب بودند. چه کسی می تواند تأیید کند؟ من از وقتی به دنیا آمدم، دنیای دور و برم فقط زمین خشک بی پایان بود. او به من آموخت که من موجودی استثنایی هستم، چون هیچ کس فکر نمی کرد مادرم من را به دنیا بیاورد، و حتی بعد از آن حادثه بزرگ، انفجاری که کل جهان را تغییر داد، فقط او و من زنده بمانیم، به حیاتم ادامه دهم. برایم از کشورها و تاریخ و آدم ها و طبیعت حرف زده است. منتظرم دنیا به آخر برسد تا شاید چیزی بفهمم. او حتی از مفهوم مرگ هم برایم حرف زده است. اما من هرگز دقیقا منظورش را متوجه نشدم.
فقط نیم ساعت مانده است. به آخرین چیزها می اندیشم. نامی ندارم و او مرا همدم صدا می زند. مادرم هنوز برایم نامی انتخاب نکرده بود. احتمالا 5850 غروب را دیده ام که او آن را 18 سال می نامد.
صداهایی به گوش می رسد... زمین می لرزد؛ کم کم وحشت را در چهره این موجود کهنسال می بینم. زمزمه می کند؛ قبلا نامش را گقته بود؛ دعا می کند...
سرم درد می گیرد و همه چیز بالاخره دارد تمام می شود.
سکوتی طولانی در فضا می پیچد و بعد نور سفید کورکننده ای را می بینم.
دنیا بالاخره تمام شد.