من چه میدانستم. میخواهی بیایی؛ مرا عاشق کنی و بروی. من در دنیای خودم بود. با شعر های خودم تنها بودم. دیوانگی میکردم؛میخندیدم؛ اشک می ریختم؛شعر مینوشتم... حال چه شد؟ تمام مدت دلتنگ تو هستم. تمام شعر هایم رنگ و بوی دلتنگی به خود گرفته. آه... دلتنگی...چه بگویم که قصد جان من را کرده. این روز ها با هر صدا و عطر و آهنگ و مکان و هر چیز آشنایی؛سر و کله اش پیدا میشود. باید مدام در حال فرار از یاد تو باشم. از هر چیزی که مرا یاد تو می اندازد. میخواهم! اما نمیشود. انگار این خانه بدون تو قبریست که در آن دلتنگی تو چال است. انگار لابه لای آجر های این خانه خیال تو جا مانده. انگار پشت در این خانه کسی یاد تو را جا گذاشته. انگار اتاق صدایت را به گوشم میرساند. روی دیوار های این خانه چشم های نقاشی شده ی تو قاب شده. چگونه بی تفاوت باشم. من حتی خودم هم هنوز تو را درون قلبم زنده نگه داشته ام.
_نفس