سال ها دور از مردم در جنگلی تاریک و توی کلبه ای تنها زندگی میکرد...
فقط مینوشت! همینطور مینوشت از صدای بهم خوردن درخت ها!ارامشش! از لبخندش!از گرمای کلبه اش!او بعد 10 سالِ تمام کار کردن در کافه اش بالاخره توانسته بود خود واقعیش را پیدا کند...
توی کافه به تماشای ادم ها مینشست و به گریه های بعد جدایی یا قهقهه های دوستان چندین ساله اش که دیگر هیچ نسبتی با هم نداشتند و تنها غریبه ای بودند نگاه میکرد...
به یاد اوردن سیلاب خاطراتش کار چندان جالبی برای او نبود!اما باز فکر میکرد و مینوشت!
مینوشت از روزی که در جنگل گم شد و حال خوبش را پیدا کرد!...
روز های اول تنها اشک هایش جوابگوی سوالات باد و درخت و گنجشک بود اما با گذر زمان توانست که مثلِ کودکی بی دغدغه بخندد...
هر چند دردناک بود اما او میخندید!
با دیدن ابراها که هر کدوم به فکر سبقت از درگیری بودند،میخندید
با شنیدن صدای جغدی که کنار کلبه اش روی درخت لونه داشت و هر شب خواب رو از چشمای مرد میگرفت،میخندید
با لمس بال پروانه ای که نشسته بود روی گُل رزی که خودش کاشته بود،میخندید
با چشیدن مزه ی شیرین توت فرنگی تازه رسیده،میخندید
او به اندازه ی تمام ثانیه هایی که نخندید و در دلش غم داشت و اشک میریخت،میخندید
حالا که دور از دیگر ادم ها بود با خودش حرف میزد!نزدیک ترین دوستش،معشوقه ی مهربانش یا حتی خانوادش!جای تمامی انها به خودش محبت میکرد و به به حرفای خودش گوش میداد... بدون اینکه ذره ای به چرا و چطور داستان زندگی اش فکر کند یا خودش را زیر ذره بین ببرد
هر روز صبحش را با صبح بخیر گفتن به انعکاسش در آب برکه ی جنگل ،اغاز میکرد و با شب بخیر گفتن به آینه های شکسته شده ی روی دیوار شبش را به پایان میرساند
این را خوب میدانست که غم نشسته بر دلش از سردرد یا درد زخم متورم روی گونه اش نبود چون اینها اورا به اندازه ی حرفایی که در زندگی اش شنیده بود آزده نمیکرد!
هر وقت که صدایی اشنا در سرش به اون میگفت که «تو ادمی مزخرف هستی» با به یاد اوردن اینکه یک روزی همان فرد به او گفت که تو بهترین دوست منی،میخندید
آری او میخندید هرچند صادقانه نبود.
-ناناکوچولوی همیشه خسته-
چنل روبیکا https://rubika.ir/hoom_B612
چنل تلگرام https://t.me/home_hope