ناصراعظمی :نویسنده
ناصراعظمی :نویسنده
خواندن ۴ دقیقه·۵ روز پیش

خیالباف

جوان سیب زمینی فروشی با چرخ دستی گوشه ی خیابان فرمانداری هرروز بساطش را پهن میکرد ومشغول فروش میشد. نزدیک ظهربود. خیابان در شلوغی و ازدحام مردم گم شده بود. از اتوبوس ومترو آدم های خسته و بی رمق پیاده میشدند وبا عجله و بی تفاوتی محض از کنار هم رد می‌شدند. صدای ماشین و پچ پچ عابران وداد وفریاد دست‌فروشان ،مجالی برای عرض اندام و فروش جوان ساکت سیب زمینی فروش باقی نگذاشته بود. فروشش همیشه نصف بقیه بود .چون مثل آنها پررو وبی ادب نبود.ولی خدا همیشه روزیش را میرساند. جوان هم کم وبیش قانع بود. این شغل میتوانست کفاف مخارخ خانه وزندگیش را تأمین کند.
دو زن برای خرید سیب زمینی نزد جوان آمدند. ازگفتگوهای آن دو باهم متوجه شد امروز جواب آزمون استخدامی معلمی آمده است.
بعداز رفتن آنها سریع گوشیش را از جیبش بیرون کشید .گوشی قدیمی با گلسی شکسته ،بعد از زدن نام کاربری ورمز عبور ،دستی به سرش کشیدوخنده برلبانش شکوفا شد.نمی‌دانست از فرط خوشحالی چه کارکند ؟.میخواست از ته دل فریاد بزند که منصرف شد. در پوست خوش نمی گنجیدبه زور روی پاهایش بند شده بود.هرچه زودتر میخواست این خبرخوش را به مادر پیرش برساند.
همین چندماه قبل در آزمون معلمی شرکت کرده بود.حالا اسمش جزه قبول شدگان آموزگاری به چشم می‌خورد.
ساعت میدان ۴۰ /۳ظهر را نشان میداد . از ازدحام جمعیت کمی کاسته شده بود.
جوان دیگر حوصله ی آن را نداشت پای بساطش بماند. به همین خاطر چرخش را به حرکت درآورد. درراه به این فکر می‌کردکه بعد از استخدام شدن چرخش را به مش قاسم پیرمرد کم توان که همسایه شان بودهدیه کند.
در مسیر راسته ی خیابان فرمانداری بیلورد بزرگ تبلیغاتی کنار چهارراه آزادی پیرمردی را نمایش میداد.
پیرمرد شیک پوش با موی سر جو گندمی سرحال کلیدی به دست برنده خوش شانس یک ماشین گران قیمت در بانک آینده شده بود. درآخرنمایش، پیرمرد تبلیغات این طرح را ویژه ی معلمان معروفی میکرد.کمی پایین تراز چهارراه فروشگاهی بزرگی را دید که با تابلوی بزرگ که نوشته شده بود.
۴۰درصد تخفيف ویژه برای فرهنگیآن ومعلمان عزیز،،انگار دنیا به کام فرهنگیان بود.
جوان در رویای معلم شدن غرق شد. اواصلا متوجه زمان حال نبود.در خیالش کلاسی را در تصورمی‌کرد. با بیست وچند دانش آموز، خودش هم کنار تخته درحال تدريس ،این رویا ها به او قوت قلب میداد.
گویا این باردیگر قرار بود. پرنده ی شوم سرنوشت از روی شانه هایش بال بگیرند وجایش را به خوشبختی وسرزندگی بدهند. همین جور باخودش فکرمیکرد و زیرلب اهنگ شادی زمزمه میکرد.
هنگام عبور از کنار یک کلوپی صدای اهنگ هرسال میگم دريغ از پارسال بانو هایده او را از خیال بیرون کشید .
در همین حین ناگهان در راستای دیدش جلو ی درب فرمانداری ازدحام مردمی پلاکرد به دست نظرش را جلب کرد.
عده‌ای بادردست داشتن پلاکرد مشغول اعتراض و شلوغ کاری بودند. بیشتر حاضران جمعیت مردها و زنهای بالا رنج ۶۰سال تشکیل میدادند.
صورتهایش از خشم زیاد مثل یک سیب نیمه رس شده بود. یک طرف قرمزو طرف دیگر سفید سفید ،..
معلوم بود کارد به استخوان‌ هایش رسیده است.
جانشان را درکف دستهایش گذاشته بودند،وازهیچ کس هیچ چیز باکی نداشتند.
در این بین پیرمردی گوژ پشت و استخوانی که یک گرم گوشت در بدنش به چشم نمیخورد.
شروع کننده ماجرا شد.با دستانی لرزان به زور یک اجر را برداشت به زمین زد تا دونیم شود . بعدآن را با قدرت هر چه تمام تر به سمت شیشه نگهبانی پرتاب کرد. آجر پرواز کنان بعد طی کردن مسافتی به شيشه ی نگهبانی فرمانداری اصابت کردوآن را خورد و خمیرکرد.
بعد شعارها و اعتراضات بالا گرفت.
خیابان درتسخیر پیران معترض با شعارهاوصدای گرفته در آمد.
ناگهان در این بل بشو چند ون های سیاه پوش ازمسیر یک طرفه خیابان با سرعت پدیدار شدند.
درهمین حین گروهی که چهره هایشان معلوم نبود.با لباسهای مشکی ونقاب های روی صورت،
به سمت معترضان حمله ور شدند .
دریک چشم به هم زدنی آشوب پیران را سرکوب کردند.
همه ی معترضین تارومار شدند. سنگ فرش خیابان از خون زنان ومردان ،به رنگ سرخ تبدیل شد.
جوان با ترس کورمال کورمال نزدیک پلاکاردی که برروی زمین افتاده شد، بلند کردو خواند : خواسته ما بازنشستگان فرهنگی،منزلت ،معيشتی....
عرقی سرد بربدنش نشست.موهایش سیخ شد.
باخود اندیشید:آیابه راستی عاقبت معلمی اینست؟
تمام عمرت را وقف آموزش به فرزندان مردم کنی بعد در آخرمحتاج یک پاپاسی حقوق بازنشستگی باشی !
آن هم اگر بدهندواینگونه به خاک و خونت نکشند.
دریک آنی کوزه افتاد وسبو ریخت و پیمانه شکست.او هرچه رشته بود پنبه شد.
رویای آموزگاری در برابردیده گانش ودر میان خون فرش آموزگاران بازنشسته سوخت و دودش به آسمان ها رفت.
سریع بسمت چرخ دستی اش برگشت .
دسته های چرخش را محکم در میان انگشتانش فشرود دو پا داشت ،دوپای دیگر قرض گرفت وبسرعت از مهلکه دور شد
نویسنده:ناصراعظمی

معلمداستانکنویسندگیفروشسیاست
شهروند انسانیت📚📚 نویسنده ی؛ داستان های کوتاه ومینمال
مقاله های سیاسی ،طنز،علمی،
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید