اوایل فصل بهار بود. باد ملایم بهاری مزرعه های گندم روستا را به رقص وا داشته بود.چند تکه ابر به شکل کلم جلوی نور خورشید را گرفته بودند .
بادخنک از لای پنجره ی نیمه باز اتاقم وارد خانه شد. من مشغول خواندن کتابی از داستایفسکی بودم ، هوای تازه عامل آن شد.که پس مدتی از کتاب خواندن سرم را بیرون بیاورم ،وهوای مطبوع بهاری را استشمام کنم.آرامش عجیبی کل فضای خانه حکم فرا بود.
ناگهان صدای از دور دست سکوت اتاق را شکست.
صدا ی جیق وشیون بریده بریده از بالا ی پل قطار می آمد.
سراسیمه با دم پای از خانه بیرون زدم و یادم رفت عینکم را بزنم همین امر باعث شدنتوانم درست وحسابی اتفاقاتی که آن بالا درحال رخ دادن بود به طور دقیق مشاهده کنم -
باچند نفر از اهالی نزدیک بلواشدیم .
دو مرد به زور یک زن را از ماشین پیاده کردند. -بعد از ضرب وشتم شدید میخواستند اورااز ارتفاع بلند پل به پایین پرت کنند.
-دختر مانند یک حیوان نذری تقدیر خود را پذیرفته بود-گلویش از بس فریاد بیهوده کشیده بود .
به خز خزکردن افتاده وبعد به کل قطع شد.
جانش از بس کتک خورده بود دیگر رمقی نداشت ، بدون تقلای فقط منتظر پایان تقدیرش بود .
چند نفر از اهالی که سریعتر ازما به آنجا رسیده بودند .
خواستن پادر میانی کنند ودختر را از دست آن دو مرد نجات دهند -
اما یکی از آنها که فردی بلند قد وقوی هیکل بود. بالحنی آمیخته به خشم به آنها هشدار داد که این جریان ناموسی بین خودشان است وهیچ کس حق دخالت ندارد.
اهالی هم باشنیدن این حرفها عزمشان برای عملیات نجات سست شد.
مرد قد بلند برگشت تابا همدستِ از خودش کوتاه تر واستخوانی تر کار نیمه تمامشان را تمام کنند.
دختر بیست چند سالی داشت .یک مانتو طوسی به تن، با موهای سیاه بلند وصورتی گندم گون بود.
آن دو مرد به طور وحشیانه موی های دختر را کشیدن واو را کشان کشان از لبه ی پل ، مثل یک تکه سنگ به پایین پرت کردند.بعداز چند صدم ثانیه مغزدختر روی زمین پخش شد.
جریان خون تا دور دست ها رفت .
دو مرد با حالتی پیروز مندانه درحالی که چشمانشان برق میزد سوار برماشین از مهلکه دور شدند.
من هم مثل یک چوب خشک ایستاده بودم ،فقط به چشمانم این اجازه را دادم تا این صحنه ی دردناک را مو به مو ببیند.
دیروز بعداظهر که برای پیاده روی از کنار آن پل رد میشدم.
هنوز بوی تند خون و جیغ های آشفته ی دخترمانتو طوسی با موهای سیاه به گوشم چنگ می انداخت.
قطار سوت کشان آمد و رد شد و من هنوز داشتم مثل یک تکه چوب خشک صحنه ی جرم آن روزرا از ذهن بیمارم عبور می دادم.
نویسنده: ناصراعظمی