درگوشه ی اتاق خانه چمباته زده بودم زمستان بود بیرون هواابری بود.اماسرد نبود،از سرکلافگی الکی داشتم شبکه های تلویزیون رابالا وپایین میکردم امادریغ ازیک برنامه ی خوب،حوصله ی هیج احدی را نداشتم ومجبوربودم این برنامه های بی محتوا را تحمل کنم .
اخبار بازهم خبرهای تکراریش را تلاوت میکرد :بالارفتن دلارو سکه ....گزارشگر برنامه به سراغ مردی چهل چند ساله رفت.اومیگفت از وضعیت کشور خیلی راضی است.ازحالت چهره اش نمیشد تشخیص داد راست میگوید یا دروغ ،اماشایدروزگار برطبق مرادش میچرخید!
ولی زندگی من در بیرون این جعبه جادویی هرروز بدتراز دیروز بود.بی پولی و بیکاری دوعامل پررنگ پریشان شدن افکارم بودند.
در طی این مدت چندبار فکر شوم خودشی به کاسه ی پیچ پیچ وخسته ی سرم خطور کرد.اماهربار دستم به لرزه میافتادوزانوهایم خالی می شد.
درانتظار بهار زندگی داشتم تمام فصل ها را میگذراندم،تنهادلخوشیم گذشت سریع زمان بود.
دریک لحظه نمیدانم خواب بودم یا بیدار؟که سایه ی برروی درچوبی اتاقم حس کردم. سکوت همه جای خانه را در برگرفته بود.
چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد،سایه ی که میدیدم برایم خیلی آشنا بود.یک سایه مثل سایه خودم که چاقوی بلندی در دست راستش بود. گویا قصد داشت کارناتمامم را تمام کند.
عرق سرد ی ازپشت گردنم تا راسته ی کمر حس کردم بدنم به لرزه افتاد,و ترسی غریب کل وجودم را دربرگرفت.
سایه درست جلوی رویم چاقویش را بالا برد. خواستم چشمانم را ببندم اما مرگ با چشمان باز طعم دیگر داشت که هیچگاه تجربه نکرده بودم .
سایه با سرعت هرچه تمام تر چاقورا در شقيقه اش فروبرد.خونی سیاه بردر چوبی اتاقم پاشیده شد.
بی محابا از جایم جستم هیچ کس داخل اتاقم نبود.بادپنجره را باز کرده و پرده ی اتاقم را به رقص واداشته بود.
سرم داشت تیر میکشید اما احساس سبکبالی میکردم.
تلویزیون داشت وضعیت هوا را پيش بيني میکرد.
پنچره را بستم ،تلویزیون راخاموش کردم ویک لیوان چای برای خودم ریختم وبی تفاوت به فردا آن را تا قطره ی آخر میل کردم .
نویسنده :ناصراعظمی