
گاهی به گذشته که نگاه میکنم، میبینم درد و رنج آدمیزاد چقدر بیصدا میآید و میگذرد.
“پس این همه رنج برای چه بود؟
پاسخ شاید همان باشد که ایوان ایلیچ شنید: هیچ.
اما این «هیچ»، همیشه آنقدری بزرگ است که آدم را تا مغز استخوان میسوزاند.
یاد سالهایی میافتم که بوی خاک و خاکستر با هم قاطی بود.
ساعت سه صبحهایی که هنوز روستا در خواب بود اما من باید کنار کوره میایستادم؛
گرما از یک طرف، سرمای نوجوانی از طرف دیگر.
تنها همدمم
یک رادیوی کوچک مربع شکل بود.
از میان سه موجش، «رادیو جوان» برایم حکم نفس کشیدن داشت.
صدای مجری بنام مشکنی… نمیدانم چند ساله بود،
اما همان چند دقیقه که میگفت و میخندید،
برای من معنایش این بود که
یک نفر دیگر هم بیدار است… یک نفر دیگر هم دارد با تاریکی میجنگد.
همین خیال ساده،
مسکن روح من بود.
اما از همه دردناکتر…
وقتی آهنگ «بیا» از مهدی یراحی پخش میشد.
آن روزها که آدم نصف عمرش را در سکوت عاشق میشد،
نصف دیگرش را در ترس و غرورش دفن میکرد.
صدای آهنگ که میآمد،
دستانم یخ میکرد،
لبم خشک میشد،
مغزم تیر میکشید—
انگار یک لحظه کوره خاموش میشد و تمام آتش میآمد توی دلم.
سالها گذشت.
کوره خاموش شد.
زندگی آرام گرفت.
نشستهام کنار بخاری…
رادیو دیگر نیست…
او هم رفته…
اما آهنگ که پخش شد
همان تیر قدیمی
از وسط مغزم گذشت.
انگار هیچ چیز تمام نشده،
فقط من پیرتر شدهام.
نویسنده:ناصراعظمی