آی عطارباشی،لابه لای بساط کندر و عرقیجاتت پیدا نمی شود برگی که بخورم بلکه حافظه ام قدری کمتر کار کند؟خروار خروار فرمول و کتاب فراموش شده!خوب چه می شود کلمه های او هم از یادم برود؟خانم اجازه شما که ادبیات خوانده اید نمی دانید که چطور او مرکز همه ی شبکه معنایی های زندگی ام شده؟آخر چطور هرچیزی در آخر به او ربط پیدا می کند؟آهای دکتر مگر نگفتی که قلبم سالم است و مثل ساعت می زند؟بعد این همه درس خواندن کدام ساعت را دیده ای که تند و کند زدنش را با آدم ها تنظیم کند؟پدر مگر نگفتی که عشق مال قصه هاست؟داستان میگفتی که بخوابیم پس چرا خواب از سرمان پریده؟آی شاعر چرا سرودی که عشق شیرین و حتی فراغش هم دلکش است؟شاید شیرینی هایش سهم تو بوده و تلخی اش نصیب ما!
چمیدانم ساده بودم نباید روی حرف هایتان حساب می کردم..