'روی پشت بام سرد نیست؟پشه ها اذیتت نمی کنند؟کمرت روی زمین درد نمی گیرد؟'
چطور برایش توضیح بدهم که سقف اتاق کوتاه است،روح که خیال عشق می کند قد می کشد،دیگر توی چاردیواری جا نمی گیرد.منتظر جواب به من خیره شده:نه مادر!همه چیز خوب است.
'تنها نمی ترسی؟'اگر تنها بودم راحت تر خوابم می برد.
'حتما عاشق شدی!نه؟'کاش می شد فهمید،اطمینان کرد،شاید فقط شکوهِ آسمانِ شب، خواب را از سرم پرانده،شاید به یکی از هزار مرضیمبتلا شده ام که خلق را تنگ می کنند،راهزن حوصله اند،به هوش و حواس آسیب می زنند،سایه ی شان اشتها را کور کور می کنند.شاید فقط دکتر لازمم،دوا باید بخورم.میدانی مادر!خیلی وقت است که نمی دانم.نمی دانم.
'که می داند؟برایت دعا می کنم.'