Newti
Newti
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

به یکباره همه چیز به یغما می‌رود

مقابلم می‌ایستد. می‌توانستم انعکاس تصویرم را در آینه چشمانش ببینم. می‌بینم که لبخند زده ام؛ دست خودم نبود. مادامی که در حضورش بودم، اختیار از کف می‌دادم.
مقابلم می‌ایستد. لب هایش را جمع، و گردنش را_که به عقیده ی من مانند ستون عظیم پالمیرا بود_ خَم می‌کند. همانموقع سقف آرزوهایم ویران می‌شود.
لب تر می‌کند:"باید برم، من...
زمان می‌ایستد، همه چیز می‌شکند و فرو می‌ریزد؛ چیزی نمی‌شنوم، تنها درد است که در وجودم می‌پیچد. خوابم یا بیدار؟ چندبار دیگر این کابوس ها باید گریبانم را بچسبند و قلبم را از سینه دربیاورند؟
تیزی اشک را روی گونه هایم حس می‌کنم و اینک سرما ست که من را از پای در می‌آورد.
مقابلم ایستاده‌است. می‌گفت سرما را دوست دارد چون به او یادآور می‌شود که هنوز زنده‌ ست. من ولی شک داشتم که دیگر زنده باشم.

Dear joji
Dear joji


چطوری جون دل
چطوری جون دل



و شاید پی‌نوشت: مدت زیادی بود که می‌خواستم بنویسم، ایده زیاد ولی زمان و توان بسیار کم و محدود بود. این روزها بازی با کلمات و نوشتن برام بسیار سخت شده، پایان داستان ها و نوشته ها به قدری بازن که ترجیح می‌دم دیگه بهشون فکر نکنم. به دنبال روزها و شب های خلوت تر.♡


داستانداستانکشب نوشت
ولی همه زیبایی ها تنها با صداقت معنا پیدا می‌کنند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید