امروز 22 آبان 1401 ولی این عکس برای روز جمعه 20 آبانه حوالی غروب.منظره ی جدیدیه که قراره همیشه چشمام ببینه.
روز جمعه از صبح تا 5 غروب مشغول تمیزی خونه جدید بودیم.خونه ای که آغاز رسمی مستقل شدنه.بعد رفتن مامان اونقدر زندگی پیچیده و سخت شد که راستش یادم رفته یه زندگی نرمال چه جوریه؟
یه زندگی نرمال آفتاب از کجا طلوع میکنه؟
اما وقتی که این صحنه رو دیدم، وقتی دیدم نور بازهم پشت پنجره داره بهم میتابه با خودم گفتم چرا این نشه یه نقطهای برای شروع یه زندگی معمولی
میدونی مغزم بازار شامه از اسباب کشی و اون روز سنگین بگیر تا روز عمل قلب باز پدر یعنی فقط یه کوچولو بیشتر که فکر کنم تپش قلبم میزنه بالا و استرسی میشم و بعد فکر کنم اون لحظه سلول استرسم یه گوشه خودشو جمع میکنه و همزمان که هم داد میزنه هم گریه میکنه میگه:
همه آماده باشین که انفجار در راهه
اما نمیذارم به این حد برسه سرمو تکون میدم و میگم نه قرار نیست اینطور بمونه یعنی میدونی نمیدونم توی وجودم چی دارم که براش فرقی نداره موقعیت چه جوریه اما بازم امید داره شرایط عوض بشه.
چون زندگی میگذره چون لحظه ها میرن.
راستش هیچ وقت دلم نمیخواست و نمیخواد اون آدمی باشم که زانوی غم بغل بگیره و هی با خودش غم و غصه هاشو و مشکلاتشو دوره کنه.
نمیدونم ولی انگاری تو وجودم یه چیزی هست که ماموریت داره تا آخرین لحظه امیدم رو حفظ کنه هرچی هست باید کشف کنم دقیقا از کجا میاد.
برای همین تا این عکسو گرفتم با خودم گفتم درسته دختر شاید اینجا همونجایی باشه که قراره بازم امیدت رو پیدا کنی.