-دیدی چی شد؟
-نه چی شد؟
-همینو میخواستی؟
-متوجه نمیشم چیو میخواستم؟
-یه نگاه به خودت بندازی متوجه منظورم میشی خودت رو به اون راه نزن لطفا
این مکالمات منو وروجک وراجمه که اتفاقا درستم میگه حالا اصلا موضوع چیه؟ چی شده؟؟ الان میگم بهت
داستان از جایی شروع میشه که بنده بعد از یه ماه طوفانی و 100 دقیقه نوشتن دست از نوشتن برمیدارم و نتیجهاش چی میشه؟ بازم میگم بهت
نمیدونم چقدر تو زندگیت سمت نوشتن رفتی یا چقدر از نوشتن خوبی دیدی که نخوای ترکش کنی ولی اگر هردوی اینارو تجربه کرده باشی متوجه میشی که وقتی برای چند مدت حتی چند روز قلم دستت نگیری یا تایپ نکنی چه بلایی سرت میاد حالا اومدم که برات شرح بدم تا اگر توهم مثل من تو این بحران گیر افتادی زودتر ازش دربیای.
یه روزی از همین روزا بود که داشتم برای خودم فکر میکردم و فکر میکردم همون موقع بود که صدای وروجک وراجمو شنیدم اما صداش از ته چاه میومد هی صداش کردم گفتم وروجک بلندتر بگو نمیشنوم که بعد از تلاشهای زیاد صدای جیغش به گوشم رسید که گفت:
-دختر معلومه داری چیکار میکنی؟
حسابی زهرم ترکید و جواب دادم-نه چی شده سکتم دادی حالا
از رو نرفت و جوابمو داد-بایدم سکته کنی! نگاه کن آخه مغزتو بازاره شام شده ببین چیکارش کردی میون افکارات نفسم بالا نمیومد اصلا دقت کردی شاهکارتو؟
مات و مبهوت مونده بودم مردمک چشمام یه جا مونده بود گفتم:
-شاهکار چی آخه؟
یه نگاه چپی انداخت بهم و گفت:
-اینکه ننوشتن چه شاهکاری زده بهت؟نگاه وضع اتاق ذهنتو انقدر همه چی بهم ریخته است که نمیدونی الان چی به چیه.
راست میگفت چه جور. همون موقع بود که فهمیدم انقدر از نوشتن دور شدم که ذهنم تبدیل شده به یک اتاق نامرتب یک اتاقی که همهچی توش قرو قاطی و هیچ چیزی سرجای خودش نیست سکوت که کردم وروجک وراجم شروع کرد:
-تو که خودت بهتر از هرکسی میدونی چاره کار نوشتنه چرا ازش فرار میکنی؟
تو که میدونی وقتی بنویسی هرچیزی میره سرجای خودش و دوباره این اتاق برق میزنه از تمیزی پس چرا نمی نویسی دختر؟
تو که خوب میدونی چارهی هردردی این نوشتنه پس چرا نمینویسی چرا وقت نمیدزدی براش؟
اون روز در جواب وروجک وراجم سکوت کردم اما عمیقا میدونستم حرفش درسته برای من نوشتن حکم جارو برقی رو داره منتها از نوع ذهنیش وقتی مینویسم اونقدر سبک میشم که میتونم آزادانه تو اتاق ذهنم رها باشم و هی زیر پام فکرای الکی و مشغلههای توخالی وول نخوره.
وقتی مینویسم هرچیزی میره سرجای خودش انوقت نسبت بهش آگاه میشم و قدم بعدی اینکه با چه ترفندی اون موضوع رو کنترل کنم.
میدونی من با نوشتن میتونم هرچیزی که درونم هست رو بریزم رو کاغذ و خوب نگاهش کنم بعدش دوباره بنویسم انقدر بنویسم که بفهمم باید درموردش چیکار کنم.
برای من نوشتن حکم کلیدی رو داره که به هرقفلی میخوره ولی با قلق مخصوص به خودش شاید اولش کلید تو قفل نچرخه ولی با یکی دوبار امتحان حتما اون قفل باز میشه.
حالا دوباره اون کلید رو گرفتم تا اول از همه اتاق ذهنمو مرتب کنم اتاق ذهنم که مرتب باشه حال منم خوب میشه.
توصیه منم به تو اینکه نوشتن رو تو زندگیت جدی بگیری نه برای نویسنده شدن و مشهور شدنش بلکه برای حال خوبی که بهت میده.