عاشقِ دویدن، دیوانه پاستیلِ بنفش و مستِ خواب بود
خب درست است هیچ چیز همیشگی نیست
دیگر نمیدوید؛ مگر برای فرار از گفتگوهای روزمره
پاستیل، جایش را به قهوه داده بود و خواب به شب زنده داری های با گریه
البته گریه اش را تا به حال ندیده ام ولی فکر میکنم حدسم درست باشد
چهره امروزش را که قاب کنی میتوانی فیلم دیروش را تماشا کنی
رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون
هنوز هم شوق میکرد
نه مثل قبل
واژه ها در چرخه دهانش، لکنت نمیگرفتند
مردمکِ چشمانش، صورتش را تصرف نمیکردند
اصلا دیدنی ها چشمانش را زجر میدادند
با لب هایش اخم میکرد
سکوتش گوشم را کر میکرد
هنوز هم میدید، میخندید، حرف میزد
نه مثل قبل
کمتر، آرامتر، کمرنگ تر
همه آن شوخ و شوق ها را در وجودش جمع کرده بود
دلم کباب میشد
انگار روحش را چال کرده باشد و روح تازه ای در وجودش دمیده باشد
نه که از داشتنش محروم باشم
هنوز بود با هم حرف میزدیم
نه مثل قبل
او تغییر کرده بود...