نیمکت همیشگی
نیمکت همیشگی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

پسرکی با کلاه بنفش(1)

میبارید .

شرشر....

قفل در را باز کردم

معمولا از ساعت 11 به بعد در قفل است

البته دیروز که اینطور بود

و روز قبلش

و قبل تر...

دستگیره اش سرد بود

صدای بسته شدن در

نفس عمیقی کشیدم

مقصدی نداشتم، هدفم بیشتر دیدن آدمها بود

من آدم اجتماعی نیستم ولی سعی میکردم به صورتهایشان نگاه کنم

سعی کردم و نتوانستم

مثل همیشه سرم را پایین انداختم و شروع کردم به راه رفتن

چه دیدم؟ هیچ

جوب های پر از آب که در جریان بودند

آشغال

تبلیغ " قبولی در کنکور فقط در 24 ساعت"

آشغال

آشغال،

صدای کفش های زیادی نمی آمد

احتمالا در خانه هایشان بودند

خودم را به پارکِ رو به روی گل فروشی بسته رساندم

اون روزها اکثر اوقات با سمیر بودم

هر شنبه قبل از رفتن به هنرستان به آن گل فروشی میرفتیم

((سلام))

((بفرمایید؟))

((اممم خسته نباشید این گلا چنده؟))

((کدوما؟))

هر هفته یکی از ما باید این گفتگوی مسخره را انجام میداد تا آن یکی با تمام قدرت رایحه ی گل فروشی را استشمام کند

و بعد تمام

میرفت برای هفته دیگر

دلنوشتهنوشتهروزنوشتپسرکی با کلاه بنفشنویسندگی
دلنوشته های یک عاشق روی نیمکت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید