به روزهایی که میشد با تو ساخت فکر میکنم و توی سیاهی اتاق غرق شدم؛ نور سفید پذیرایی کمی اتاقو روشن کرده؛ مثل ته موندهی امید این روزهای من که بالاخره شخصی رو پیدا میکنم و روزهای خوبی رو میگذرونیم؛ به سربازیم فکر میکنم سربازیای که سه ماه پیش تموم شد و این مدت خودمو به کار زیاد بستهام؛ کار برای من دوای درده؛ دردی که گاهی میدونم چیه و گاهی نمیدونم. این روزها حس میکنم جای کسی در قلبم خالیه؛ کسی که دوست دارم همهی توجه و حواسم بهش باشه، ازش مراقبت کنم، وقتی که ناراحته بغلش کنم با موهاش بازی کنم و با پشت دستم روی گونهاش بکشم تا خواب بره، دوست دارم وقتی پریود میشه کیسهی آب گرم آماده کنم، ماساژش بدم و ازش مرقبت کنم. این مراقبت کردن به خودم حس خوبی میده؛ حس مفید بودن حس تاثیر گذار بودن، حس اینکه آدم بهتریام.
مدتی قبلی با دختری آشنا شدم که فکر میکردم میتونیم در مسیر زندگی باهم باشیم و جلو بریم؛ مثل یک رویای کوتاه آمد تو زندگیم و رفت؛ دلیل رفتن از من خوشش نیومده بود. مهم نیست من به زندگی رو جلوم ادامه میدم اون منو نخواست اما من میتونم در خیال داشته باشمش بدون هیچ محدودتی به قول رامی (ابراهیم منصفی): عشق مرا در تنورهی تنهایی پختهتر میکند مرا کامل میکند درد عشق! و فکر میکنم پختهتر شدم.
فکر میکنم بدون این شخص گم شدم، این شخصی که نمیدونم چه شخصیه و خیلی وقته منتظرشم. شاید خودم باشم؛ نمیدونم. فکر میکنم با این شخصی میتونم روزای خوبی داشته باشم. من با تنهایی که دارم کنار آمدم اما گاهی دوست دارم همراهی داشته باشم که هدفها، برنامههامو بهش بگم.
دوست دارم در روزمرگی باهم غرق بشیم. صبح بخیر بگیم، پیام خسته نباشید وسط شلوغترین روزهای کاری بهش بگم و ازش دریافت کنم. دلم دلخوشیهای کوچک میخواد. دل خوشیهایی که این روزها ندارم.
موزیک بعدی پلی میشه Freya Ridings میخونه:
But I think I'm lost without you
I just feel crushed without you
I've been strong for so long
That I never thought how much I needed you
I think I'm lost without you
اتاق روشن میشه خواهرم بدون در زدن وارد اتاق شده و چراغو روشن کرده. این روزها در تلاشم هرچی زودتر از خانواده جدا بشم و زندگی مستقل خودمو شروع کنم. کارهامو تموم میکنم و لپتاپ به خواهرم میدم و آمادهی .خواب میشم؛ شبتون بخیر