مثل همیشه با ذوق از خواب پریدم، اما چشامو ک باز کردم یهو کل صورتمو غم پوشوند، پاکتای خالی سیگار و ته سیگارهای خاموش شده رو کتابای مدرسم فقط یه معنی داشت:'' اون رفته... ''
عادت کرده بودم به این ک هر روز قلبم چند دقیقه ای زودتر از مغزم روشن میشد
یادگاریشو بوسیدم '' هوژینمون''دلم میخاست بلند شم و برای زندگی بجنگم اما لعنتی تازه 6 صبحه، شاید کمتر از 2 ساعت خوابیده بودم
نمیدانم شاید واقعا 19سالگی برای این غصه ها زود بود اما من غرق شده بودم تو خیال های بر باد رفته و کشتی به گل نشسته ام، زیر آفتاب به بی معرفتی دنیا فحش میدادم و با غرولند پایم رو به شن های خاطرات میکوبیدم
موهامو از رو صورتم جمع کردم و داشتم بیخودی تو موبایل چرخ میزدم، رفتم تو قسمت نوشته های قدیمی و اینو دیدم
بعد از دیدنش گویی وروجک شده بودند خاطرات، مدام در قلبم بالا و پایین میپریدند اما طول نکشید طوفان امد و پرپرشان کرد
هر روز چند صفحه از خاطرات صورتی مغزم خاکستری میشدن و من به این فکر میکردم ک این همه خاکستر از کجا میاید.....