رامین هوبخت
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

کلید خوشبختی

به نام خداوند بخشنده مهربان

صبحِ یک روزِ آفتابیِ اوایلِ تابستان بود. خورشید در شرقِ آسمانِ آبی خودنمایی می‌کرد. علی و من در یک وانت تویوتا‌لندکروز در سکوتی که تنها هیمنه‌ی صدای موتور در آن می‌پیچید ؛ به مقصد شورآباد در حال حرکت بودیم.

منهای باریکه‌ی کوچکی ، برای ورود و خروج هوا ، هر دو شیشه‌ی پنجره کابین تقریباً بسته بود. هر دو فقط به جاده‌ای که مثل نوار نقاله زیر چهارچرخ‌ این ارابه در حرکت بود ؛ نگاه می‌کردیم. گاهی خودرویی با سرعتی بیشتر از کنارمان عبور می‌کرد. علی اما بی هیچ اعتنایی ، با سرعتی حدود هفتاد کیلومتر در ساعت در بین خطوطِ وسط جاده می‌راند.

در آن لحظات ، نه من ، نه علی ، هیچکدام حال بگو بخند نداشتیم. انگار که وَهمِ هوای صبحگاهی ما را گرفته باشد. گاهی چشم‌هایم را می‌بستم. سعی می‌کردم ؛ فاصله‌ای را که طی کردیم ؛ حدس بزنم. البته شاید این بهانه‌ای بود ؛ برای فرو رفتن در خلسه‌ای آرامبخش. علی این امکان را نداشت. فرمان دست او بود و میبایست در تمام لحظات هوشیار باشد.

احوالاتم مرا به این صرافت انداخت ؛ که هر ازگاهی نگاهش کنم. نکند مست از هوای صبحگاهی ، بی‌اختیار چشم‌هایش را ببندد. و در رؤیا رانندگی کند. تجربه‌ی چنین اتفاقی را داشتم. در راه شمال ، جاده پیچید ؛ اما همکارم نه. اگر به‌موقع فریاد نکشیده بودم ؛ هرگز صدای جیغ لاستیک‌های دو چرخ جلو که با زایه‌ای بسته ماشین را به سمت چپ هدایت می‌کردند ؛ در نمی‌آمد و هر دو در ته دره‌ی جاده هراز ، به سوی رحمت الهی شتافته بودیم. آنجا فرشته‌های نگهبان به دادمان رسیدند. راه بهتری برای رفع این نگرانی به نظرم رسید.

- علی چرا می‌خوای استعفا بدی؟

- می‌‌خوام استعفا بدم دیگه.

- از کارِت ناراضی هستی؟

- نه ، اصلاً. خیلی هم خوبه.

- کارِ نون و آبدارتری پیدا کردی؟

- نه! چه کاری مثلا؟

- میخوای نوع شغلت رو عوض کنی؟

- نه! برای چی آخه.

آخم‌هایم رفت تو هم. “آخه چطور می‌شه کسی بخواد استعفا بده. اما دلیل قانع کننده‌ای برای تصمیمش نداشته باشه.”

او سرپرست واحد ترابری بود. امروز صبح که می‌خواستم به شور آباد بروم ، از بخت بدم ، تمام راننده‌های واحد ترابری در ماموریت اداری بودند. نفهمیدم چی شد ؛ تصمیم گرفت ؛ خودش با من بیاید. کاری که معمولاً برای کسی انجام نمی‌دهد. خیلی راحت می‌گوید: راننده نداریم. و پس از ادای این جمله ، باید از همان راهی که آمدی برگردی. نمی‌دانم آنروز خورشید از کجا طلوع کرده بود.

فکر کردم بهتر است این بحث را ادامه ندهم. همینطور که در جاده رهسپار مقصد بودیم ؛ به حاشیه‌ی محوطه بهشت زهراء رسیدیم. اینجا بود که سکوت را شکست و گفت:

- بهترین جا برای تفریحه.

یک نگاه به سمت راستم انداختم و با تعجب گفتم:

- کجا رو میگی علی؟

با انگشت سبابه به سمت راست اشاره کرد. درخت‌های بلند قامت و چمنزارهای حاشیه‌ی بهشت زهرا را نشانم داد. با تعجب زیاد پرسیدم:

- علی قبرسونو میگی؟ اینجا جای خوبی برای تفریحه؟

- قبرسون چیه؟ به این خوبی. هر هفته با خانواده می‌یاییم اینجا. یه زیراندازی پهن می‌کنیم و غذا می‌خوریم. بچه‌هام هم اسکیت بازی می‌کنن.

من که داشتم از تعجب شاخ در‌می‌آوردم پرسیدم:

- علی چرا پارک نمی‌رین؟ آخه برای چی بچه‌هاتو برای تفریح میاری اینجا؟

- پارک چیه! اینجا به این خوبی.

سرم را برگرداندم و خوب نگاهش کردم. خیلی جدی و مصمم فقط روبرو را نگاه می‌کرد و دو دستش روی فرمان ، ساعتِ ده و ده دقیقه را نشان می‌داد. نه تنها شوخی نمی‌کرد ؛ خیلی هم جدی بود.

دیگه ادامه ندادم و رفتم تو فکر.” خدایا دنیای ما آدما چقدر میتونه متفاوت باشه. علی همانقدر به زندگی و دنیای خود باورمند است که من. اگر علی نمی‌تواند آنسوتر را ببیند. حتما آنسوتری هم هست ؛ که من از دیدن و فهمیدنش قاصرم.”

به یاد دوران کودکی، شیشه سمت خودم را پایین کشیدم و درحالی که با انگشتان عدد پنج را نشان میدادم ؛ کف دستم را سپر باد کردم. صفیر زوزه باد به سخن آمد و گفت: با اینکه از دو دنیای متفاوتید ؛ اما همسفرید و مقصدتان یکی است. غریو نت‌های صور اسرافیل نیز برای شما یکسان است.

اینبار نوبت من بود که سکوت را بشکنم:

- علی با آقای فلانی حرفت شده که می‌خوای استعفا بدی؟

ناگهان دست راستش را بلند کرد و محکم به فرمان کوبید. و با صدای بلند که بی شباهت به جیغ کشیدن نبود ؛ گفت:

- کی؟ اون؟ عددی نیست که. ولی لامصب خیلی از دستش ناراحتم. خیلی بی‌شعوره. مرتیکه‌ی نفهمِ عوضی.

با کمی مکث با صدایی آرام تر ادامه داد:

- اما نه ، به خاطر اون نیست.

- کاری هست که بتونم برات انجام بدم؟

- نه خیلی ممنون. نوکرم ، چاکرم.

- علی داری منو دیوونه میکنی‌ها. گیج شدم. منگ شدم. تو رو خدا بگو آخه مشکلت چیه که می‌خوای استعفا بدی؟

- میدونی چیه آخه؟

- چیه علی. دق مرگم کردی؟

-مثلا شنیدی تو تلویزیون میگن فلان وزیر استعفا داد؟ بعد تا چند روز همه بهش حرف میزنن. تو روزنامه مینویسن. تو اخبار میگن. از اینا دیگه …

در حالیکه حس میکردم روده‌هام داره میاد تو دهنم. گفتم:

- آخه علی ، استعفای اون وزیر به تو چه ربطی داره؟

با غرور و تبختر گفت:

- منم میخوام استعفا بدم. همه تو شرکت به من حرف بزنن

از اینجا به بعد دیگر توان حرف زدن نداشتم. ………..

او داشت رنج می‌کشید. از اینکه دیده نمی‌شود. حاضر بود خودش را بزند ؛ بلکه به چشم آید. او رنج می‌برد ؛ از اینکه زحمت می‌کشید ؛ اما تجربه‌ کار روزانه‌اش ، حس بی‌ارزش بودن بود.

بیشتر ما درست مثل علی رنج می‌بردیم. اما روزگار به ما آموخت تا کلید خوشبختی را با پا گذاشتن در مسیر ارتقاء فردی از مدیر عامل بگیریم.

آرام آرام ، یکی یکی ، بیشترمان از آنجا رفتیم. یکی مدیر عامل معدن شد. یکی مدیر فنی ، چند نفری هم کسب و کار خودشانرا ساختند. منم برنامه نویس شدم. اما علی آنقدر آنجا ماند ، تا بازنشسته شد.

همیشه وقتی هنگام ظهر کسی سراغ مدیر عامل را از من می‌گرفت. می‌گفتم:

-” رفتند برای ادای فریضه نماز ودعا برای ظهور امام زمان. بی‌خبر از اینکه اگر امام زمان ظهور کنه در اولین پروسه کاریش حکم اعدام اینارو صادر میکنه.”

زندگی نوری است در باد. 人生は風にる光
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید