چشمهایم خیسی مهِ شب را حس میکرد. نور به بهانهی غبارِ آب در هوا، ایستاده بود و جلوتر نمیرفت. جلوی نورافکن بالای ساختمان، در بهشت باز شده بود و آسمانِ نارنجی شب، با نور آفتابی نورافکن در مبارزه بود.
احساس میکردم صدای شادیِ وجودم را میشنوم. از اینکه دوستانم از بینمکبازیشان خسته نمیشدند خوشحال بودم. حقشان بود این خستگی ناپذیری.
نورافکن دروازهی بهشت را باز نگه داشته بود. در این فکر بودم که اگر بخواهم کاری بکنم، الان هپی اند ترین حالت ممکن است.
دروازهی باز بهشت، سیگار روی لبهای سیاه از سیگار ممتد، و نگاهی حسرت بار به نورافکن