روزها برایم طاقت فرسا بودند و زمان بیهوده می گذشت.. بیدارشدن کابوسه و خوابیدن رویا، غذا خوردن زجر اور
روزهایم به تاریکی شب می گذشت تا کِی ادامه خواهد داشت؟ مانند یک فیلم کوتاه که هی تکرار میشد.. وقت رهایی است، مانند پر سبک شده بودم و خود را به باد سپرده بودم ان باد شدید تر شد انقد شدید که من را به جایی عجیب برد درد عجیبی درون خود احساس می کردم ، چشمانم را باز کردم با ترس و تعجب و غمگینی از ان’ سفر رهایی’ برایم زخمی در قلب به جا ماند اما ان سفر مرهمی برای ان زخم به جا گذاشت، از اولین دیدارمان در دنیای عجیب او چشمانمان به هم گره خورد در دنیای سیاه من هاله ای سفید بودی ،همه چیز برایم عجیب شده بود در هر تاریکی امیدی وجود دارد حتی در شب های تاریک من ستاره ها وجود داشتند اگرچه من نمیدیدم ...
ساعت ها بهم خیره میشدیم..ساعت، زمان، تاریخ، ادما ، هیچ چیز برای من مهم نبود فقط بهم خیره بودیم مات و مبهوت هم بودیم . نگاه هایمان باهم حرف می زدند ، افکارمون صدایشان بلند تر از صدای اطراف بود. همه چیز بی نقص و زیبا بود، ’بود‘
ان زخم روی قلب مرا درمان کرده بود دردی را حس نمی کردم اگرچه فقط او را در قلبم احساس می کردم قلب خود را به خواب بردم و عقل خود را بیدار کردم ان هاله سفید نبود و ان نگاه ها از هوس و افکار از بی اختیاری..در لحظه ای زیبایی ها به زشتی دگرگون شدند و همه چیز قبل شروع پایان یافت.
(زیباترین رویایی من چطور انقد زود گذشت و تبدیل به کابوس شد)
اگر ’او نبود میتوانستم زخم قلبم را درمان کنم یا ان پر با باد به سفر ابدی می رفت.؟!