پارسا وحیدی امجد
پارسا وحیدی امجد
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

تكرار روز هاى تلخ بى تو

تكست نويس

"دوستش دارم. "

خبرى بود كه ديروز رو تيتر روزنامه خوندم.

من هميشه عادت داشتم هروز صبح ميرفتم كافه سر كوچه كه يه تراس كوچيك داره رو به برج ايفل ميشستم، قهوه ميخوردم و روزنامهميخوندم.

امروز طبق عادت رفتم اونجا . قهوه رو تلخ تر از هروز سفارش دادم چون زندگيم چند روزى بود كه تلخ تر شده بود. هوا سنگين بود ونفسام به زور در ميومد. سيگارمو روشن كردم و روزنامه رو برداشتم.

" پسرى احساساش را به دار آويخت. "

تيتر روزنامه، راوى قتلى خون بار بود. مردم ميگفتن پسرى رو ديدن كه داشته توى خون غلت ميزده. اما مگه ميشه كسى احساستش رودار بزنه و توى خون غلت بزنه؟ مگه ميشه كسى احساس نداشته باشه؟ مگه ميشه…؟ هزاران سوال تو ذهنم باهم گلاويز شده بودن. انگارذهنم شده بود جنگ جهانى دوم. دقيقا مثل همون بود. لا به لاى سوالام بوى خون ميومد. از قعر ذهنم صداى پاى سربازاى نازى ميومد. همه چيز بهم پيچيده بود كه يكى از اون سربازا، ماشه رو كشيد و شليك كرد وسط مغزم. از فكر و خيال اون پسر، از حال رفتم.

به هوش كه اومدم، ديدم توى يه بيمارستان قديمى ام كه روى ديواراش عكس قلب بود. توى يه اتاقى بودم كه سه تا تخت با كاور آبى روشنو بالشت سفيد داشت. پرستار اومد بالاى سرم كه سُرُم رو چك كنه. اشتباه زده بود. اومدم عصبى شم ، ديدم نميشه. اومدم بخاطر تنهابودنم گريه كنم، ديدم نميشه. ياد تيتر روزنامه اون روز افتادم.

من احساساتم رو دار زده بودم و بعنوان يادگارى، چند تار موى سفيد برداشته بودم. توى بيمارستان بوى خون ميومد. لباسام خونى شدهبودن. مردم ميگفتن من رو ديدن كه بعد از دار زدن احساساتم داشتم توى خون غلط ميزدم.

بعد از چند روز، رفتم خونه. دوش گرفتم. لباس تميزم رو پوشيدم و طبق عادت هر روز ام، رفتم كافه. همون كافه اى كه يه تراس كوچيك روبه برج ايفل داره. رفتم اونجا نشستم . قهوه رو سفارش دادم و روزنامه رو باز كردم. تيتر روزنامه اينطور نوشته شده بود: " دوستش دارم. "

خونروزنامهعشقغمداستان
ادبیات فرانسه،‌ اندکی شاعر و نويسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید