پارسا وحیدی امجد
پارسا وحیدی امجد
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

نفس هاى سنگين تلفنِ خدا

هميشه بهش زنگ ميزدم.

ولى اون هيچوقت جواب نميداد. انتظار شده بود كار هروز من. ديگه كم كم با صداى بوق پشت خطش رفيق شده بودم. هميشه فكر ميكردمكه يه روز جواب ميده. يا حتما دستش بنده ، اگه ببينه حتما بهم زنگ ميزنه. اما هيچوقت جوابى نشنيدم.

كم كم با هر صداى بوق پشت خط، يكى از تار مو هام سفيد ميشه. دونه دونه سفيد شدن. به خودم كه اومدم ديدم توى اوج جوونى چقدرپير شدم. انتظار پيرم كرده بود. يه روز كه تو حال خودم بودم، تلفنم زنگ خورد. جواب كه دادم ديدم خودشه. آره، خودش بود. اما من ديگهذوقى نداشتم. ديگه هيچ حسى نبود. ديگه خودم نبودم. شده بودم يه آدم بى حوصله كه گاهى با خودمم دعوام ميشد. سلام كرد. جوابسلامشو دادم. ازم بابت تك تك روزايى كه منتظرم گذاشته بود معذرت خواست. نميدونستم بايد چى بگم. ميخواستم بگم مرسى كه جوونيمو، احساسمو، عشقمو ازم گرفتى اما هيچى نگفتم. گفت ميخواست زودتر بهم زنگ بزنه اما وقت نميكرده. يهو يه صداى گريه اومد. بازممعذرت خواهى كرد و ازم خواست منتظر بمونم برگرده. وقتى كه برگشت ازش پرسيدم صداى چى بود. گفت صداى گريه دخترم بود. بايدآرومش ميكردم. بهم گفت ازدواج كرده. الان يه دختر ٣ ماهه داره. نميدونستم واقعا بايد چى بگم. من تك تك روزامو با يادش زندگى كردم. منتظر موندم. منتظر اون. منتظر يه جواب. بهم گفت منو ببخش. گفتم جوونيم و احساسمو بهم برگردون كه ببخشمت. هيچى نگفت. يعنىچيزى هم نميتونست بگه. صداى زنگ درشون اومد. گفت دوباره بهم زنگ ميزنه. قطع كه كرد، من ديگه حتى ناى نفس كشيدن هم نداشتم. چقدر خوابم ميومد. خسته بودم. عشقش خستم كرده بود. سرم رو گذاشتم روى بالش و خوابيدم. براى هميشه خوابم برد. اونم زنگ زد. اماديگه هيچكس اينور خط منتظرش نبود. روز مراسم ترحيمم ديدمش. يه لباس مشكى پوشيده بود. گريه ميكرد. ميگفت دير رسيدم. خيلىدير. بعد از مراسم، همه رفتن. اما اون موند. بازم ازت معذرت خواست.

ميشنوى چى ميگم؟! معذرت خواست. من زير خروار ها خاك بودم ولى اون معذرت خواهى كرد. معذرت خواهى كه ديگه هيچ دردى ازم دوانميكرد.

آره، من اينطور مُردم. از درد عشق. اين سرنوشتى بود كه تو برام نوشتى نه؟! ديدى گفتم اگه يه روز بيام پيشت از اول برات تعريف ميكنمكه چى گذشت به من.

( خدا چايى اش را هم ميزند و فقط نگاه ميكند. )

آره. اون موقع هم كه ازت ميخواستمش فقط نگام ميكردى. يادته؟! من تك تك روزهامو يادمه. دقيقه به دقيقه.

( خدا لبخند ميزند. )

اره بخند. بايدم بخندى. روز هاى تلخ من براى تو خنده دار بوده حتما. وقتايى كه داشتم از تلخى عشق رد ميشدمم داشتى ميخنديدى نه؟

( خدا كماكان هيچ نميگويد. )

چرا حرفى نميزنى؟! چرا بازم روزه سكوت گرفتى؟!

( پسر از فرط عصبانيت و اندوه از حال ميرود. فرشته ها او را به مكانى ميبرند تا تيمارش كنند. آنگاه، نفر بعدى وارد ميشود و در پيشگاهخدا، شروع به ناله ميكند و از سرنوشتش سخن ميگويد. خدا فقط نگاه ميكند. او اين روز ها، فقط نگاه ميكند. )

تلفنمتنداستانعشقشکست عشقی
ادبیات فرانسه،‌ اندکی شاعر و نويسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید