پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

دل شکسته / قسمت چهارم (آخر)

سارا گفت "يه خبر خوب. بابا اجازه داده يه عقد محرميت بخونيم". خاله ‌هم گفت "علی جان! نگفتی خاله طاقت نداره رو تخت بيمارستان ببينتت؟!" احمدآقا جمع و جورش كرد كه "عوضش صاحب يه داماد دماغ عملی می‌شی. تو عروسی از اين چسب‌ها می‌زنه، خيلی ‌هم كلاس كار بالا می‌ره".

ساعت هشت و نيم بيدارم كردند، آماده‌ام كنند براي عمل. نفهميدم سارا اين‌ها كی رفتند! از پرستار پرسيدم "ساعت ملاقات كی تموم شد؟" گفت "ساعت 4". پدرم برگه‌ی واريز هزينه‌ی عمل بدست آمد توی اتاق. از مادرم پرسيدم "خاله اينا ساعت 4 رفتن ديگه؟!". بنده‌ی خدا مانده بود چه دارم مي‌گويم! پدرم در گوشش گفت "بهش مرفين زدن،..." بقيه حرف‌هايش را نشنيدم.

"يعني همش هپروت مرفين بود؟ چه خوش گذشت اما. كاش بعد عملم‌ هم بهم مرفين بزنن".

از اتاق عمل كه آمدم، هرچند زياد درد نداشتم، اما الكی می‌ناليدم.

قبل از مرخصی از مادرم خجالت كشيدم وگرنه می‌خواستم از دكتر چندتا مرفين ‌هم واسه‌ی موقع‌هايی كه دردم شديد مي‌شود بگيرم.

همين‌كه سرِپا شدم و توانستم از خانه بزنم بيرون، رفتم دنبال مواد و هپروت سارا. يك ماه نگذشته، ديگر از هپروتش خبري نبود، اما نمي‌توانستم ولش كنم.بعد سه ماه مصرف، رفتم باشگاه. مربى م به زور منو شناخت. رفتم رو ترازو. مثل اینکه دو وزن کم کرده‌بودم. با یکی از بچه‌ها که زیردستم کار می‌کرد يه مسابقه تمرینی دادم. تو دو دقیقه ناک‌آوتم کرد.

خیلی درد داشتم ولی می‌خواستم همه‌شو خودم تحمل کنم. نمی‌خواستم یه ذره از دردم رو هم مرفین تحمل کنه.

الان دیگه می‌تونم بعد از این تمرین‌ها، سه راند دوام بيارم. دیگه کمتر به سارا فکر می‌کنم و بیشتر به قهرمانی.

#پايان

مرفیناعتیادقهرمانیعشقباشگاه
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید