هفت پادشاه را خواب میدید. پتو را بالاتر کشیدم و لیوان آب و قرصهای سهیل را گذاشتم بالای سرش. به همراه یک نامه. طوری نوشتم که نگران نشود: «من رفتم دنبال بابات بیارمش. ماشینش خراب شده. اگه تا صبح نیومدم قرصاتو بخور عزیز دلم. قربونت برم؛ مامانی». پیشانی داغش را بوسیدم و همانطور که در اتاق را میبستم، تا آخرین لحظه نگاهش کردم. میترسیدم ببرمش توی آن دمای زیر صفر و حالش بدتر شود.
یک ساعت تا جاده راه بود. روی زمینِ سُرسُره هم که نمیشد بیشتر از دنده دو سرعت بگیرم. باک بنزین تا نیمه پر بود و خدا خدا میکردم محمد زودتر برگردد قبل از آنکه بنزین تمام کنم. توی آن تاریکی و مه و کولاک، چشم چشم را نمیدید. ایستادم کنار جاده و به پلیس سپردم که اگر محمد آمد، اینجا در ورودی جاده منتظرم. آن قدر این شبها آمدهام و رفتهام که همه مرا میشناسند.
اما امشب دلم یک جور دیگر شور میزند. محمد، رییس اداره راهداری شهرستانمان، از دیروز سحر که برای نماز بلند شدیم، از خانه زد بیرون و قرار بود تا شب برگردد اما خلاف روزهای دیگر، اینبار برف بند نیامد و محمد هم. ده بار موبایل خودش و رفقایش را گرفتم اما برف آنقدر سنگین است که برق را هم قطع کرده چه برسد به تلفن. حالا دو ساعت است توی ماشین نشستهام و بخاری دیگر کشش ندارد. از لای درزها سوز میآید، بنزین نصف شده و چای داغ فلاسک هم فقط اندازه دو لیوان باقی مانده؛ یکی برای من و دیگری برا محمد. تسبیح توی دستم یخزده و لبهایم به ذکر گفتن نمیچرخند.
برف تمام شیشه ماشین را پوشانده و خواب هم تمام سلولهای بدنم را. باید کمی بخوابم تا سرما را حس نکنم. خودم را بغل میکنم و چشمهایم را میبندم. چشمهایم را میبندم و جیغهای زهرا خانم، همسر همکار محمد که هفته قبل زیر بهمن ماند توی گوشم میپیچد. یکی توی مغزم کفر میگوید. میگوید کاش آنهایی که از آتشنشانها فیلم و سلفی میگرفتند، جرأت داشتند و تا کمر توی برف میرفتند تا غیرت شوهرم را هم نشان دهند. میگوید کاش محمد غریب نٓمیرد.
بدنم کمی گرم میشود و خواب به گردنم میرسد و به کنار خمش میکند که... با صدای بوق ماشین از جا میپرم. محمد با ریشهای یخزده نشسته کنارم و بوق میزند. از خوشحالی جیغ میکشم! فلاسک را با دست دیگرش بالا میآورد و میگوید: «دستام یخ زدن، وگرنه خودم چایی میریختم»