پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

چشم‌هایش

سر چهارراه یه جفت چشم معصوم دلم‌و برد.

همون لحظه یکی از خونه زنگ زد. عکس لبخند خوشگل نگین و مامانش افتاد رو صفحه. خواستم جواب ندم ولی نمی‌شد.

- جان دلم بابایی؟... من یه کم دیرتر می‌رسم. به مامانی بگو نیم ساعت دیگه حاضر شه. چی می‌گی به مامان؟ آفرین نیم ساعت دیگه.

چراغ سبز شد. گشتم دنبال اون یه جفت چشم سیاه؛ ولی بین ماشینا گم شده بود. رفتم جلوتر و ماشین‌و بعد از چهارراه پارک کردم. پیاده شدم و منتظر ایستادم تا دوباره چراغ قرمز شه و پیداش کنم. اوناهاش!

یه گوشه روی دوتا پاهاش نشسته بود و با گلبرگای قرمز دسته گل رز توی دستش بازی می‌کرد.

- خسته شدی؟

وقتی سرش‌و اورد بالا قلبم شروع کرد به کوبیدن. یه لبخند نمکی زد و پلکاشو گذاشت روی هم که "آره"

دستم‌و دراز کردم سمتش و گفتم "بیا بریم یه دوری بزنیم. اون دسته گلتم من می‌خرم."

لپای آفتاب سوخته‌ش گل انداخت. یه نگاه کرد به پسر جوونی که بین ماشینا گل می‌فروخت و وقتی دید حواسش نیست، دست من‌و محکم گرفت و از رو جدول پرید پایین.

- چند می‌خری عمو؟

وای خدای من... صداش... دلم هرّی ریخت پایین.

- فعلا بیا سوار شو، سر قیمتم کنار میایم.

توی ماشین که نشست، به‌ش گفتم "الان دلت چی می‌خواد؟" رفت تو فکر. ناخن انگشت اشاره‌شو یه کم خورد و بعد گفت "پیتزا"

توی ساندویچ فروشی، "زینب" پیتزا می‌خورد و من نگاهش می‌کردم. چندتا سوالم پرسیدم البته که با دهن پر جواب می‌داد. نصف پیتزا رو که خورد، گفت "عمو دیگه نمی‌تونم" دست‌شو گرفتم و از پیتزا فروشی اومدیم بیرون. دوباره پرسیدم "دیگه دلت چی می‌خواد؟" تعجب کرد ولی چشماش از شادی گرد شد.

- من همیشه دلم می‌خواست یه کیف خوش‌گل داشته باشم که پولای هرروزم‌و توش... اوممم توش چیکار می‌کنن؟

دلم ضعف رفت. با لبخند گفتم "پس‌انداز؟"

یه کیف کوچیک صورتی خریدیم و سوار ماشین شدیم.

- عمو می‌شه یه آرزوی دیگه هم بکنم؟

- آره عزیزم

- عمو تو می‌تونی حال مامانم‌و خوب کنی؟ مگه نگفتی دکتری؟ همه‌ش سرفه می‌کنه.

سرم داغ شد. توی چشمای سیاهش خیره شدم.

- آره عزیز دلم. من هر روز از این چهارراه رد می‌شم. دفعه بعد باهم می‌ریم سراغ مامانت که خوبش کنیم.

وقتی رسیدیم به چهارراه، یهو دست‌مو گرفت و بوسید.

- این چه کاریه؟

همون‌طور که از ماشین پیاده می‌شد گفت "خیلی خوبی عمو! فردا منتظرتم"

در ماشین‌و که بست، انگار یکی با مشت کوبید به سینه‌م. دسته گل رز قرمز‌ش‌و گرفتم تو بغلم و بلند بلند گریه کردم.

چند روز دیگه می‌شه ۲۸ اسفند، همون روزی که ثمین، بچه اولم که فقط پنج سالش بود، با ماشین تصادف کرد و تو بغلم جون داد. چشمای اونم سیاه بود. صدای اونم مخملی بود. لبخند اونم نمکی بود.


چهارراهگل فروشبچهمرگماشین
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید