هر کار کردم که تمرکز کنم و درس بخونم نشد. انگار که این میل به نوشتن که بعد مدتها دوباره بیدار شده رو نمیشه کُشت یا نادیده گرفت!
به چیزای زیادی دارم فکر میکنم و دوست دارم راجع بهشون بنویسم؛ ولی خب ببینم چی میشه:)
خوابم میاد! فعلا بیخیال نوشتن میشم.
.
.
.
خب همینقدر مودی. بعد یه روز دیگه اومدم ببینم نوشتن منو به کدوم مقصد میرسونه. هر چند خلاصهی این روزام میشه لذت بردن از تماشای جاده و منظرههای کنار دستش!
از اون تصمیمها که خیلیوقت بود تو مغزم رژه میرفت و انگار توانِ انجام دادنش رو نداشتم. ولی احتمالا بدون اینکه متوجه باشم، اون خرتوپرتهایی که جز هرز انرژی و نزدیک کردنم به مرگِ خیلی چیزا بود رو حذف کردم و خب الان اینجام. یه مرحلهای از تجربهی درونی که وصف واضحی نداره؛ اما شاید بشه گفت خیلی چیزا که قبلا دغدغههای ذهنم بودن و سروصدا به پا میکردن، الان به سکوت و یه دغدغهی خندهدار تبدیل شدن. البته احتمالا توی هر دورهای از زندگی این چرخه تکرار میشه و رشد اتفاق میافته، نمیدانم.
ولی یه چیزی هم بود. خسته شده بودم از نوشتن در زمانِ غم و درد کشیدن. اینجوری بودم که بسه جمع کن خودتو. اصلا چرا فقط وقتی فشار روانی بهت وارد میشه دست به قلم میبری؟ تا وقتی نتونی موقع حال خوبت چیزکی بنویسی، حق نوشتن نداری. و احتمالا برای همینم هست که ساعت ۱:۱۱ دقیقه شب نشستم یه گوشه و میتونم کلماتی رو سرِ هم کنم. چون الان حالم خیلی بهتره و گفتم قبل اینکه بیخبر، وارد دوران عجیبغریبی بشم یه کاری کنم...

در حدی مودم زود عوض میشه که از قسمت ۵ love in the moonlight دراپ کردم و مشغول یه سریالِ جنایی معمایی شدم که>>>>
مغزم به هیجان نیاز داشت و «فراتر از شیطان» میتونه از پسِ اون دوزی که من میخوام بربیاد.
آخرین باری که نشسته باشم مفصل پلی لیستم رو درو کنم یادم نمیاد! میدونین، داستان از این قرار بود که یهو از خیلی چیزا زده شدم. در راستای اون یه سری اطلاعاتِ غیرمنتظره فهمیدم راجع به موسیقی(بحث فرکانس ۴۳۲ هرتزی و اینا) و از اون به بعد هی کم و کمتر شد.(فکر کنم این کاریه که ترکیب آگاهی و عمل میکنه) طوری که ممکنه در طول روز فقط توی ماشین یا باشگاه، موسیقی بشنوم نه اینکه خودم آگاهانه برم سراغش.

یه موضوع جالبی امروز پیش اومد. نمیدونم گفتگو از کجا شروع شد؛ ولی به خودم اومدم دیدم نزدیک به یک ساعت دارم راجع به مبحث سایهها و هر چی یاد گرفتم، برای مامانم توضیح میدم و تهش مامانم گفت تو خیلی عمیق میگی متوجه نمیشم. بعداز چند ساعت صدام زد که "پریسا بیا اینو گوش بده. چند بار ویدیو رو نگاه کردم ولی هنوز واسم گنگه." دقیقا همون حرفای من، با ادبیات سادهتر، در حد ۵ دقیقه... و مامانم بالاخره گرفت که چیشد....
اونجا بود که دوتا حالت داشتم. یک اینکه فشار خوردم مسلما. چون یه ساعت همونا رو بلغور میکردم مثلا:) و دو اینکه برای بار نمیدونم چندم خداروشکر کردم که سمت تدریس و تربیت معلمی نرفتم. چون کپیِ اون استادام میشم که خیلی میفهمن ولی از انتقال مطلب عاجزن^^ (حالا نه اینکه خیلی حالیم باشه..) و خب اعصابم ندارم اگه طرف نفهمه معلوم نیست چطوری قاطی کنم.
آره خلاصه بعدش خواهرم گفت گوشی رو بذار کنار اومدم روی تو رو ببینم. جواب مامانم این بود که: از چی حرف بزنیم؟ غیبت کنیم؟ نمیخواد. تا الان هر چی گفتیم اشتباه بوده من میخوام فقط سکوت کنم.
من و آبجیم با برگایی که ریخته بود رو فرش: ...
ولی بعدش کلی ابراز کردیم که خوشحالیم انقدر تاثیر میذاره روی ذهنیتش:) چی از این بهتر اصا؟
قبلاها یادمه راجع به چیزای مختلف خیلی بحث میکردیم. تهش اینجوری بودیم که ولش کن این نسل همینن که هستن. ولی مامانم الان خودخواسته میره دنبالش و خب واقعا افتخار میکنم بهش:)
تازه بعدش گفت وقتی میرم بیرون، انگار آدما اینا رو نمیفهمن. بعد ما اینجوری بودیم که دقیقااااا حالا میفهمی ما چه حالی میشیم؟
آره خلاصه این موضوعی بود که رندوم اومد ذهنم دوست داشتم بگم...
دیگه نمیدونم چی بنویسم. پس تا همینجا بس؟
.
.
.
قبلا که دلم برای آدمای دورم تنگ میشد، سریع پیام میدادم و به بهانههای مختلفی سر صحبت رو باز میکردم تا فقط یه جوری اون دلتنگیه رفع بشه.
اما الان دارم تمرین میکنم زود به حرفای قلبم گوش ندم. چون اونام فرصتهای زیادی داشتن برای اینکه سراغمو بگیرن ولی نگرفتن. خیلی وقتا میشد حالمو بپرسن ولی نپرسیدن. نه اینکه انتظار داشته باشم نه. رابطه دو طرفه بوده؛ نه فقط از جانب من! پس اونام باید یه حرکتی میزدن به هر حال ولی نزدن. پس منم دیگه نمیزنم. انتخاب میکنم که انرژیمو برای خودم نگه دارم. به همین راحتی.
البته که قلبم به همین آسونیا راضی نمیشه ولی مجبورش میکنم راه بیاد. باید یاد بگیره دنیا همیشه وفق مرادش پیش نمیره. قلبم باید بزرگ بشه، قوی بشه. هر چند که یه بچهی کلهشقه که همیشه کار خودشو میکنه. با این حال وظیفهی پریسای بالغ اینه که هواشو داشته باشه و خیلی وقتا چیزای موردعلاقش که واسش ضرر دارن رو نده بهش.
(از نوشتههای چندین شب پیش)

.
.
.
وای راستی... دیگه خسته شدم سر بزنم ویرگول و پست جدید نبینم. تا اینکه امروز بالاخره پست جدید یلدای روشن رو خوندم و بسی لذت بردم. اینجوری بودم که بالاخره یه نفر یه حرکتی زد!
واقعا دوست دارم بدونم بقیه، روزهای پاییزی خود را چگونه میگذرانند:)
.
.
.
این بخش رو میتونید رد کنید و نخونید. انتخاب با خودتون.
ببینید نمیخوام پز بدم(سبک زندگیمه) ولی من یه آیدلی دارم که این هفته، هر روز اومد لایو خودشم نه چند دقیقه! نه دو ساعت! بلکه ۶ ساعت لعنتی:))) چرا؟ چون گفت تازه از کارای این مدتم فارغ شدم و میخواستم استراحت کنم که گفتم لایو رو روشن کنم. بعد گیم میزد(بازیهای مختلف)، هر روز یه بسته بیسکوییت باز میکرد و دنبال اسمش میگشت، ناهار یا شامش رو میخورد و عملا روزمرهاش رو باهامون تقسیم کرده بود. *شاید براتون سوال شه که دستتون خالیه غذا خوردن یه نفر رو تماشا میکنید؟ باید بگم یه بار تو لایو خوابش برد و نزدیک به ۱۰ میلیون آدم داشتیم به صدای خروپفش گوش میکردیم و جوک میساختیم! درواقع لذت میبریم!
دیروز دیرتر اومد لایو چون چند نفرو آورده بود دوربین متحرک برای گیم استریم نصب کنن که کیفیت تصویر بالا بره، وای تازه اون وسطا با اون صدای قشنگش برامون آهنگم خوند:)))))
امروزم دوبار اومد لایو چون گفت که از فردا دوباره کاراش شروع میشن و معلوم نیست کی بتونه و فرصت کنه لایو بیاد.
*لایوهای جونگکوکی دوران کنکور منبع امید به زندگی بنده بودن:) و دوران سربازیاش خیلی سخت میگذشت چون بدعادتمون کرده بود... حتی خودش تو لایو آخر قبل سربازی گریه کرد:))) و تا آخرین لحظه سر کچلش رو نشونمون نداد... چون احتمالا برای خودشم خیلی سخت بود. ولی خب پرحرفی نکنم، ایشون انقدر برای طرفدارهاش ارزش قائله و ما رو از خانواده و دوستاش سرتر میدونه(خودش گفت:)) که معیارهام رو بالا میبره، با رفتارهاش و سبک زندگیش(اون یه ورزشکار دیوونهی ورزشه..) بهم یاد میده چقدر و چطور برای خودم ارزش قائل باشم و من چقدر خوشحالم که این بشر الگوی زندگیمه...
این حسی که دارم رو فقط یه آرمی مثل خودم درک میکنه. برای اکثر آدما حالت *وات د هل*ای داره و منشأ هیتگرفتنهای بسیاریست.
ولی خب باید یه جا ابراز میکردم و این آشکارا سبک زندگیمه!

.
.
.
صبح ساعت ۵ بیدار شدم میانترمم رو مرور کردم. (هنوز نمیدونم چطور از خوابآلودگی زنده موندم.) ولی خب کیف داد. منو برد به روزهای ۱۶ سالگی و ۵ صبحیهامون با رفیقم:)
به حول قوهی الهی میتونم پایان ۱۳ آبان رو اعلام کنم.
امروز در مجموع روز خیلی قشنگی داشتم. اصلا شبیه به ۱۳ آبان کلاس هشتمام نبود که یه حال عجیبی بودم و خبر فوت بابابزرگم رسید. هنوزم یاد و خاطراتش، شیرینان و هر بار ماکارونی و نوشابه میرندا و لوبیاپلو که میخورم یادش میافتم. خاطرهی بامزهای که بابام توی موقعیتهای آشنا تعریف میکنه، بستنیای که تو چند ثانیه خورده بود و بعد لرز کرده بود. یا هر از چند گاهی که لای قرآن رو باز میکنم و قرآن خوندناش تو ذهنم تداعی میشن. یا همهی اون وقتهایی که نشسته چرت میزد و اون جوکهای بامزه و بازیهای قشنگتری که داشتیم:)))) همشون یه صندوقچه دلتنگیان تو قلبم و ایمان دارم که الان جاش خوبه، روحش در آرامشه و خوب خوابیده:) اگه ادامه بدم بغض میکنم پس با خوندن یه فاتحه واسش، این متن رو به پایان میبرم:)
۱۴۰۴/۸/۱۳