قدمهای نامطمئناش را سمت مکانی آشنا میکشید. جایی که خاطرات و آخرین شجاعتی که به خرج داده بود را آنجا به حال خود رها کرده بود. آخرین باری که به خود اجازه داده بود، کسی تمام فکر و ذکرش را از آن خود کند و ریسکهای زیادی را به جان بخرد.
همان مردابی که حالا انعکاس چهرهی رنگپریده و مردمکهای لرزانش را به رخ میکشید. مردابی که آخرین بار، با تمام توان از آن فرار کرده و دور شده بود.
به خودش قول داده بود هرگز برنگردد. خواسته بود تمام راههای برگشت را ببندد؛ اما حالا که نمیخواست، آنجا بود. انگار که هیچ نیرویی از آن خود نداشته باشد، به آن سمت و سو کشیده شده بود.
وحشت کرده بود. بیش از اولین بار. چون محض رضای خدا، آن زمان حتی نمیدانست که گودال مقابلش مردابیست که او را با تمام توان، سمت خودش میکشد. حالا تنها تفاوتش، آگاهی از غرق شدن بود. میدانست که وقتی شروع شود، تمام وجودش را از دست میدهد. تمام چیزی که ساخته بود. میدانست که بیبرو برگرد، غرق میشود. عمیق، شدید و بد. خیلی بد.
همیشه باید از چیزی که مدام سرکوب میشود، ترسید. میدانست که اگر به خود اجازه دهد، بیش از پیش در آن مرداب غرق و اسیر میشود.
بادی که وزید، او را متوجه اشکهای جاریاش کرد. اشکهایی که از سر درد و وحشت میریخت. شاید میتوانست؛ اما نمیخواست.
چه کسی را گول میزد؟ او حتی توانستنش را هم مطمئن نبود. با وجود زنجیرهایی که به پایش قفل و زنجیر شده بود، توانستن چه معنایی داشت؟
کاش پرِ پرواز داشت تا از زمین و هر آن چیزی که به زمین و زمینیان متعلق بود، فرار میکرد. هر آن چیزی که آنجا بود، دلش را میزد، نفسش را تنگ میکرد و ذهنش را مختل.
کاش لااقل دریا بود. در آن صورت غرق شدن معنای خودش را از دست میداد و وظیفهاش میشد، غرق کردن!

