خوب. روز نهم به طرز قابل توجهی جالب گذشت که فعلا با توجه به تعهد داده شده قابل ذکر نیست.
امروز روز مهمی بود که به بار ننشست. تقصیر استاد راهنمایم بود.
امروز روز دهم است. علیرضا باز شروع کرده به خاطره گویی. تو گویی این بشر در خیابان داستین هافمن است هرچه موجود مونث در خیابان است به بهانه های مختلف به او شماره میدهند. تهش که کمی بیشتر تعریف میکند معلوم میشود همگی از فواحش بنام تهرانند.
عباس به من گفت «او لینکو رو بهم بفرست» به «لینکو» اش خندیدیم. خدایگان لهجه شیرازی است. الان هم گفت « او لوبیااو که اون شِب خوردیم».