ای چیشتو یکم باااز تر کن…
خوب امروز خیلی بهتر پایان یافت. اصلا انتظارش را نداشتم. تو گویی بعد از این همه خوابگاه نوردی کم کم پوستم کلفت شده است.. البته که در آغاز روز در یک حال منگنه طور وحشتناکی بودم اما در ادامه کم کم دنیا آن روی کمتر وحشی اش را به من نشان داد. ابتدا دو ساعت در آن کذایی ترین دانشگاه ایران ول گشتم. به این امید که اندک حسی در من زنده شود که حداقل کمترین کاری برای بیرون آمدن از این باتلاقی که خودم را گرفتار آن کرده ام، انجام داده ام. وقتی به اتاق بازگشتم عباس آمده بود. عباس همان جوان فوتبالیست دیروزی. بدون اغراق بگویم از دیدنش جا خوردم. یک جوان ۱۶ ساله ترکه ای. کمی باهم گپ زدیم. اهل شیراز است. اینجا آمده به عشق فوتبال به عشق آنکه روزی در یک تیم لیگ برتری بازی کند. پدر و مادرش در آکادمی پیکان ثبت نامش کرده اند و بچه را به امان خدا در یک پانسیون در اتوبان جناح رها کرده اند. عشق چه ها که نمیکند! به 16 سالگی خودم فکر کردم. حدس میزنم من هم در آن دوران احتمالا همینقدر با انگیزه بودم. شاید برای کنکور. حال غبطه انگیزی دارد عباس. ساعت یازده نیم شده است و رفته پایین بازی ایتالیا اسپانیا میبیند.. از او پرسیدم که درس و مدرسه که فعلا آنلاین است. بلافاصله حرفم را تکمیل کرد که احتمالا از سال بعد حضوری بشه اون وقت دیگه مجبورن بیان یه مدرسه همینجا منو ثبت نام بکنن. عباس تصمیم خودش را گرفته. از همین ۱۶ سالگی. میخواهد مهدی قائدی بعدی باشد. به اوگفتم خوب اینطور که تو میگی پس حتما اطمینان داری که تو رو برای بازی توی تیم های لیگ برتری انتخاب میکنند. لبخندی مغرورانه زد و گفت آره. میتوان حدس زد که چه پدری از پدر و مادر بیچاره اش دراورده است که راضی شده اند به این کار. به خودم گفتم چه شانسی در خانه ام را زده ! فردا پس فردا این عباس ما هم بازیکن معروفی میشود و بعد تر ها وقتی در یک برنامه ماه عسل طور نشسته است و از این سال ها که به تنهایی در یک پانسیون درب و داغون در جناح شب ها را میگذرانده و صبح به یک زمین چمن در چیتگر میرفته آن هم در این بی برقی و گرمای وحشتناک خاطره تعریف میکند. مجری بگوید حالا برویم یک تیزری ببینیم. و آمده باشند مثلا با من مصاحبه کرده باشند که عباس را در آن سال ها چگونه دیدی؟. بله در همین حد هم اتاقی دو ماهه یک ستاره فوتبال هم نصیب من بشود راضی ام. چه بخت و اقبالی از این بلند تر؟ البته کمی بیشتر که فکر میکنم میبینم که این تماما از سر بخت و اقبال نیست. حتی همینجا هم میشود ردی از پول دید... اگر من آنقدر پولدار نبودم که این اتاق را ماهی یک و دویست اجاره کنم و مثل ۳۷ نفر دیگر مجبور به اقامت در یک اتاق 6 یا 8 نفره میبودم، یک چنین شانسی هم نصیب من نمیشد. بله عباس هم به نسبت همه این سایرین پولدار تر بوده که این اتاق سه نفره نصیبش شده. بخت و اقبال! چه خام دستانه! چه خوش خیال !
طرفای ساعت نه بود که گرسنگی بر من چیره شد. تا قبل از آن گشادی چیره بود. از عباس پرسیدم که این طرفا سوپرمارکت کجا هست؟ عباس کوچولو اندکی هول شد گفت از در خوابگاه درومدی برو اینور و با دستش اینور را نشان داد. از آنجایی که اینوری که او نشان میداد صاف میرفت تو خانه همسایه یک بار دیگر از او واضح تر پرسیدم که ببین وقتی از در میای بیرون باید بری پایین یا بالا ؟؟ اندکی گیج زد تصریح کردم : چپ یا راست؟ اول گفت اینور . بهش گفتم راست؟ گفت اره اره. گفتم ببین اگه ما اینجا باشیم(و کیسه زباله آویزان از بغل تخت را نشان دادم.) میدون آزادی میشه اینجا(اشاره به آن کمد گوشه اتاق.) گفتم حالا سوپرمارکت پس طبق گفته تو میشه روبروی میدان آزادی (و به در اتاق اشاره کردم.) تایید کرد. حاضر شدم و رفتم. از آنجایی که صاحب خوابگاه خیلی روی وجود خفت گیر در شب تاکید کرده بود. موبایل و کیف پولم را گذاشتم داخل کمد و فقط کارت اعتباری بانک سینایم را برداشتم. هرچه بیشتر میرفتم کمتر میدیدم. اما ساعت نه شب چیز های جالبی کنار بزرگراه جناح منتظر می ایستند. بگذریم. دیگر میشد کاشی های آبی خشتک میدان آزادی را از این فاصله دید. برگشتم. تمام راه را دوباره برگشتم. داخل کوچهی خوابگاه آقایی داشت احتمالا ماشینش را تمیز میکرد. از او پرسیدم که آیا این طرف ها سوپر مارکت هست؟ گفت کوچه بغلی و با دست به انتهای آن اشاره کرد. تمام راه را تا سر کوچه بازگشتم آخر هم معلوم شد که منظور عباس بالا و آن دست کوچه بوده . یک قالب پنیر و چندتایی نان و یک بطری شیر خریدم و بازگشتم. عباس در اتاق به یکی از همشهری هایش گفته بود که بیاید از او در لباس باشگاه عکس بگیرد. او هم همینطور با لهجه ای بسیار شیرین میگفته چیشیتو باز کنننن چیشیتو باز کننن. سرآخر یک عکس بنجل انداخت و من هم که موبایل خوبی داشتم پیشنهاد کردم که با موبایل خودم هم یک عکس بگیرم ازش. قبول کرد. عکس خوبی شد.