پارسا نورانی
پارسا نورانی
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

عادت، ترس، امید

دیرزمانی بود که آقای دکتر کریستوف را کسی ندیده بود. چراغ‌های خانه‌اش همواره خاموش بودند و صدایی از آن به گوش نمی‌رسید.

همسایه‌هایش ،که یکی از آن‌ها ما بودیم، دیگر خیلی نگران این موضوع نبودیم. روزهای ابتدایی خیلی نگرانش شده بودیم. "شاید در خانه مرده است" "به سفری طولانی رفته و برای دور نگه‌داشتن دزدها چراغ خانه را روشن گذاشته" "بعد از سال‌ها دخترش به او زنگ زده و اکنون مدتیست در خانه‌ی او اقامت دارد" ... افسانه‌ها تمامی نداشتند. کسی به پلیس زنگ نزده و نمی‌زد.

از پنجره‌ی مشرف به خانه‌ی او سرم را چرخاندم و رو به همسرم کردم. روی مبل نشسته بود و کتاب "زندگی کوتاه شاد فرانسیس مکومبر" اثر "همینگوی" را می‌خواند. در ابتدا خیلی بی‌میل داستان را دنبال می‌کرد اما امروز که به صفحات میانی کتاب رسیده، هنوز آن را زمین نگذاشته.

مدتی با هم از پنجره منتظر دکتر کریستوف بودیم اما اکنون چند روزیست که تنهایی جویای اخبارش هستم. حتی همسایه‌های دیگر هم به آن صورت پیگیر نیستند. همسر دکتر، مارگارت، سالیانی پیش وقتی دکتر تنها ۷۹ سال داشت برای همیشه او را ترک کرد و تنها از او کتابی به جای ماند که در حال حاضر در دستان همسرم بود. از آن اتفاق ۴ سال می‌گذرد و خانه‌ی دکتر ده ماه است آشکارا در قعر سکوت به سر می‌برد.

رو به همسرم می‌گویم: نمیای بریم یه دوری این اطراف بزنیم؟

جواب می‌آید: نه، حال ندارم. دارم کتاب می‌خونم.

-: درباره‌ی چیه؟

+: هنوز نمی‌دونم.

حوصله‌ی مکالمه ندارد. مدتیست ندارد. سه چهار پنج ماهی می‌شود. چقدر زیاد! البته که اصلاً دیگر به چشمم نمی‌آید. مثل غیبت دکتر که ماه اول مثل یک سال گذشت اما از ماه دوم انگار یک روز هم نبود. کسی به پلیس زنگ نزده و نمی‌زد.

-: عزیزم، پس اشکالی نداره خودم تنهایی برم قدم بزنم؟

بدون اینکه چشم از کتاب بردارد، سرش را به نشانه‌ی بی‌اهمیتی تکان داد.

از خانه رفتم بیرون. بلافاصله یک نخ سیگار روشن کردم و کنجکاوانه سمت خانه‌ی دکتر روانه شدم. پنجره‌ها انگار که هزاران سال تمیز نشده باشند، میزبان لایه‌ی ضخیمی از گرد و خاک بودند. یک کام عمیق دیگر گرفتم و در زدم. چند دقیقه منتظر شدم و دوباره در زدم. خبری نشد.

به خانه برگشتم. همه‌جا تاریک بود. همسرم خوابیده بود. گرسنه‌ام شد. بقشابی کثیف در سینک ظرفشویی بود. بیخیال شدم و خوابیدم.

صبح روز بعد وقتی به آشپزخانه رفتم، همسرم زودتر از من با یک لیوان قهوه و یک تست برشته نشسته بود و پیام‌های اینستاگرامش را جواب می‌داد. لیوان من همچنان در آبچکان بود. بشقاب کثیف همچنان داخل سینک بود. برای خودم یک لیوان قهوه ریختم.

-: صبح بخیر عزیزم، داستان رو تموم کردی؟ درباره‌ی چی بود؟

+: یه بدبخت بی‌عرضه.

-: همین؟

+: من میرم سر کار. دیرم شده. چیزی لازم داشتیم بگو برمیگردم بگیرم.

-: خدا .. فظ.

تصمیم گرفتم دوباره کمی بخوابم چون احساس کلافگی شدیدی گریبان‌گیرم شده بود.

با وحشتی تمام‌عیار از خواب پریدم. تقریباً بعد از ظهر بود و آفتاب نیمه‌جان. همسرم باید نیم ساعت پیش می‌رسید اما هنوز نرسیده بود. هراسان تلفن را برداشتم تا با او تماس بگیرم و همزمان خودم را به پنجره رساندم و خشکم زد. چراغ‌های خانه‌ی دکتر کریستوف خاموش بودند.

با لباس راحتی و دمپایی، در حالی که پشت هم شماره‌ی همسرم را می‌گرفتم و موفق نمی‌شدم، از راه پله پایین دویدم و چند ثانیه بعد جلوی خانه‌ی دکتر بودم. سه بار با مشت به در کوبیدم. جوابی نیامد.

تلفن همسرم که تا الان اشغال بود، اکنون خاموش بود.

به خانه برگشتم. خودم را روی کاناپه ولو کردم و نفس عمیقی کشیدم.

به پلیس زنگ نزدم، نمی‌زنم و نخواهم زد.


عادتترسامیدداستان کوتاه
«کودک» زندگی به روایت شخصیت‌هایی دیگر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید