اولین خواستگاری-چند سال به عقب برگردیم (حدود سال ۱۳۴۴-۱۳۴۵ خورشیدی)- دوروبر نه یا ده سالمه
مدرسه که تعطیل شد برگشتم سمت خونه. دم در که رسیدم عمهام روی پله دم در نشسته بود.
من از دیدنش خوشحال شدم: سلام عمه
عمه: سلام عمه جان ، خوبی؟ بابات خونه نیست؟
من : چرا هستن ! بیا تو شاید در زدی نشنیدن.
( عمهام چشم روشن،قد بلند، لاغر اندام،با پیرهن گلدار و شلوار چیتُ یه گالش ( یه جور دمپایی لاستیکیِ مشکی که توش یه پارچه قرمز چسبیده بود . قالب بیضی داشت و یه برش صاف روی دمپایی برای پوشیدنش که پنجه توش قرار میگرفت . )اسمش زهراست، خواهر ناتنی باباست. بابا سه سالش بود که مادرش میمیره. تا چند سال باباجونم( پدربزرگم) بابارو میبسته پشتش همراه خودش صحرا میبرده . باباجونم چوپون بوده.بعد از چند سال یه زن میگیره و عمهام به دنیا میاد. باباُ عمه خیلی با هم رابطه ندارن. شاید سالی یه بار به هم سر بزنن شاید هم کمتر.)مثل اینکه در زده بود اما بابا و ماماناینا ته زمین تو طویله بودن نشنیدن. عمه هم فکر کرده نیستن، نشسته منتظر تا یکی بیاد. خلاصه تعارفش کردم بره توی اتاق. بعدشم رفتم باباُ مامانُ صدا کردم.
بابا: سلام زهرا ، خوش اومدی… چه خبر ؟شوهرت خوبه ؟ بچهها خوبن؟
مامانم ( مثل همیشه یه پیرهن گلدار باجنس جرسه(ژرسه) که از کمر چین خورده بودو شلوار چیت گلدارُ همون روسری کوتاه گلدار که حتی توی خونه هم سرش بود و یه گره شلخته زیر چونهاش میزد و دمپایی پلاستیکی)جلو اومد : سلام… خوبی زهرا ؟ چه حال چه احوال؟
عمه: سلام ، خوبم خداروشکر ، بچهها هم خوبن. در زدم باز نکردید نشستم جلو در، که اقدس اومد درُ باز کرد…
بابا : ااا…تو طویله بودیم نشنیدیم …بگیر بشین… چه خبر ؟ از اینورا؟
عمه یه کیسه ۲ کیلویی کشمشُ داد دست باباُ ( خودشون درخت انگور داشتن ، خشک کرده بود.) بعد هر دوشون نشستن روی همون دو تا فرش ۶ متری دستبافت مشهدی که بابا از بازار دست دو خریده بود.
مامان هم کتری روحی رو زود گذاشت روی چراغ سه فیتیلهای،جوش که اومد چایی دم کرد. بعد هم ریخت توی سه تا استکان کمرباریکُ با سه تا نعلبکی ( دور نعلبکی بندانگشتی به رنگ قرمز داشت ،وسطش عکس نادر شاه بود.)گذاشت توی سینی ُ آورد جلوی عمهُ بابا گذاشت. آخریشم همینطور که مینشست، استکان رو گذاشت توی نعلبکی بعد هم از توی سینی برداشت گذاشت جلو خودش. سینی هم کنارش گذاشت.( اصلا مامان منو به حساب نیاورد!)
منم با همون روپوش مدرسه( روپوش طوسی، دکمههای بزرگ، شلوار هم نخی و طوسی رنگ. بدون روسری میرفتم مدرسه و بیرون. موهام چتری و پشت موهام باز بود تا روی شونههام .) نشستم یه گوشه.
عمه احوال پرسیهاشو کردُ رفت سر اصل مطلب. دستشو کرد توی کیسهی کوچیکی که با بند از گردنش آویزون بودُ ، یه جفت گوشواره پهلوی در آوردُ داد به بابا.
عمه: عبدالله این گوشواره پهلویهارو برای اقدس آوردم میخوام برای حسن نشونش کنم.حسن بزرگتر بشه زیورُ بگیرم براش…
بابا بدون هیچ سوال یا چونُ چرایی قبول کردُ….
مامان : زهرا داری حرف میزنی چاییتم بخور سرد نشه.
عمه بعد از سه چهار ساعت خوشُ بشُ خوردن ناهار عصر محمد پسرش اومد دنبالشُ بر گشتن شهریار.
و از اون روز رفتُ آمد حسن و محمد پسرای عمه به خونمون شروع شد…
۳۰ اسفند ۱۴۰۳
پروین داننده