پسرک و ماه
پسرک و ماه
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

من و من ، ماه و جزیره (1)

از زندگی روزمره خسته شده بودم، از زندگی ماشینی ، همش کار همش سر های تو گوشی ، مطالب بی محتوا تو فضای مجازی ، تلاش های تکراری از آدم هایی که از خودشون فاصله گرفته بودن از جامعه ای که تکلیفش با خودش مشخص نبود، با خودم گفتم بسه دیگه باید خودمو از این دایره تکرار بیرون بکشم باید پامو فراتر بذارم باید تجربه های جدید کسب کنم، باید نگاهمو به زندگی عوض کنم.

حسابی برنامه ریزی کردم بی گدار به آب نزدم و یه برنامه کامل برای سال بعد چیدم. قرار شد ماهانه بخشی از حقوقم را کنار بذارم ،میتونستم تا سال بعد پول بلیط و هزینه سفر با کشتی به استرالیا را جمع کنم. قصد داشتم طبیعت بومی استرالیا رو ببینم و تجربه های جدید کسب کنم و کلا 2 هفته ای رو اونجا بگذرونم.

بلاخره 12 ماه سپری شد و وقت رفتن فرا رسید. دو دل بودم که با خودم گوشی موبایل ببرم یا نه و به این نتیجه رسیدم که واقعا بهش نیاز دارم ، برای استفاده از نقشه، گرفتن عکس و همینطور بعضی از اپلیکیشن های مورد نیاز . دقیقا 8 صبح بود که بعد از سپری کردن مراحل مورد نیاز سوار کشتی شدم. کشتی زیاد مجللی نبود اما واقعا ارتفاع زیادی از آب داشت و اگر از بالا به دریا نگاه میکردی حس عجیب پرش بهت دست میداد. البته برای هر کسی تجربه اولش فرق میکنه اما برای من حسی شبیه به حیرت به همراه کمی ترس داشت.

داخل کشتی صندلی ها مثل قطار تندرو کنار هم چیده شده بودند، و در طول سفر خبری از اتاق خصوصی نبود. بیشتر شبیه کشتی باربری بود که بخشی از طبقه های بالایی اش را تغییر کاربری داده بودند و یا برای هردو منظور ساخته شده بود، اما در کل تجربه لذت بخشی داشت، همینطور معاشرت با آدم های مختلف از نژاد و زبان های مختلف در یک سالن بسیار بزرگ مملو از صندلی در کنار هم.

بین هر دو ردیف صندلی، فضای باز نسبتا زیادی بود که بچه ها باهم در اون بین بازی میکردن. بچه هایی از هر رنگو نژاد، با اینکه زبون همو نمی فهمیدن اما به هر روشی باهم ارتباط برقرار میکردن و با شادی سعی میکردن در کنار هم یه جوری وقت خودشونو بگذرونن و از کنار هم بودن لذت ببرن.

انگاری وقتی انسان ها به دنیا میان باهم مشکلی ندارن و بذر این دلگیری ها ، دشمنی ها و برتری دانستن های احمقانه همگی به مرور در ذهن آدم ها آبیاری میشه و روز به روز همراه قد کشیدن ما رشد میکنه. البته در اون میان بعضی از کودکان هم بودن که باهم گروه تشکیل داده بودن و از ورود بقیه کودکان به جمع خودشون جلوگیری میکردن، اگرچه تعدادشون زیاد نبود ولی کسی چه میدونه شاید بذر بیزاری در بعضی ها زود تر کاشته می شود. در اون میان کودکی 5 الا 6 ساله با موهای قهوه ای روشن که خرگوشی بسته شده بود و با چشم های عسلی، داشت عقب عقب میومد که یک دفعه کنار صندلی من خورد زمین، سریع از جام پا شدم بلندش کردم و با خنده، کاری کردم که فکر گریه به سرش نزنه تا اومدم یه بوس از لپش بکنم سریع با خنده در رفت تو بقل مامانش، مامانش هم به زبون خودش که انگلیسی نبود ولی برای یکی از کشور های اروپایی بود سعی کرد با لبخند از من تشکر کنه، منم با اشاره و لبخند جوابشو دادم، تا اومدم دست کنم تو جیبم و یه شکلات به دختر کوچولو بدم یادم افتاد که الان چندیدن کوچولو دیگه داره بهمون نگاه میکنه و حتما دل اون ها هم از اون شکلات میخواد.

رفتم از کافی شاپ و سالن پذیرایی بالا یه بسته شکلات بخرم که یک دفعه صدای آژیر خطر بلند شد و از پشت بلند گو به چند زبان اعلام خطر کرد ،و همینطور مدام تکرار می شد که به سمت قایق های استراری بروید. کشتی به مشکل فنی بر خورده و حتما از تمامی سالن ها فاصله بگیرید، منم با شنیدن این خبر به جای رفتن به سمت قایق ها سریع برگشتم به سمت سالن اصلی تا کمک کنم یه وقت بچه ها تو دست پای این هیاهو گیر نکنن، اما تا رسیدم دیدم بیشتر سالن خالی شده و تقریبا همه به سمت قایق ها رفتن، پس بدون هیچ حرکت اضافه ای منم خودمو سریع رسوندم به سمت قایق های نجات. هوا بسیار بارونی بود و صدای پرنده ها و پرش ماهی ها به بیرون از آب فضا رو پر کرده بود. آرامش خاصی تو محیط بیرون بود و اگر اون اتفاق نیفتاده بود بی شک یکی از لذت بخش ترین صدا هایی بود که میشد شنید اما این آرامش با هیاهو و ترس مردم آمیخته شده بود و فضا رو به سمت دلگیر تری برده بود.

قرار شد ابتدا با حفظ آرامش کودکان و افراد مسن سوار قایق ها شوند اما طولی نکشید که اعلام شد خرابی فنی کشتی دروغ بوده و کشتی مورد حمله دزدان قرار گرفته. و از همه خواسته شد همکاری کنند تا آسیبی نبینن و به طبقه ای که اعلام میشد بروند.

طبق چیزی که توی سایت فروش بلیط خونده بودم حدودا یک ساعت بیشتر برای رسیدن به استرالیا باقی نمانده بود با خودم گفتم چی می شد این یک ساعت آخر هم در آرامش سپری میشد.

جمعیت به سمت طبقه مورد نظر در حال حرکت بودند که ناگهان صدای تیراندازی شنیده شد و دوباره غوغای جمعیت ترسیده شروع شد و البته این بار خیلی شدید تر، در همین بین افرادی سلاح به دست وارد محوطه بیرون شدن و با تیر هوایی سعی به آروم کردم اوضاع داشتن ، اما اوضاع آروم که نشد هیچ باعث شد مردم بد تر پخشو پلا بشن و با سرعت به اینورو اون ور برن منم مثل ماست وایساده بودم و فقط نگاه میکردم ... تو همین شلوغیا بود که تنه یه نفر به سرعت به من خورد و چون تقریبا پشت من نرده باز شده بود برای پرتاب قایق ها، به به دریا پرتاب شدم، یک، دو ،سه، چهار... ثانیه ها میگذشت و من فقط دستو پا میزدم ، سعی به فریاد داشتم اما صدا به اون بالا نمی رسید تازه اگر هم می رسید توی اون غلغله کسی متوجه صدای من نمی شد، سی و یک ،سی دو، سی سه... و مدام با خودم می گفتم ول کن رها کن خودتو، دست از تلاش بردار الان تموم میشه و مدام با خودم در جنگ تسلیم شدن و ادامه دادن بودم، شصتو یک شصتو دو شصتو سه... و یکدفعه همه چی سیاه شد...



تا اینجای داستان به نظرتون چطور بود؟ حتما نظرتون رو برای من به اشتراک بذارید.
داستانرمان
مجموعه داستان های من
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید