پالتویم را در میآورم و روی دستهای که نزدیک بخاری است میاندازم و خودم در کُنجِ دیگرِ کاناپه، مُچاله میشوم؛ خیس و خسته.
جورابهایم را درمیآورد و ناخُنهای از سرما کبودم را نوازش میکند و میگوید: "الان برایت چای میآورم تا گرم شوی."
بعد به طرف آشپزخانه گامهای بلند برمیدارد و دست به کارِ درست کردنِ چیزی میشود که در تهیهاش استاد است.
زیر لب چندباری با لحن کشدار تکرار میکند: "میخواهم برای مهلایم چای درست کنم."
_ راستی مهلا؟
مکث میکند و از کنار درب یخچال، سرک میکشد و منتظر نگاهم میکند و من هم میگویم: بله؟
میدانم که هر وقت صدایم میکند باید با صدای بلند جوابش را بدهم، خوب یادم هست که دستانم را سفت گرفته بود و میگفت:
_ وقتی صدات میکنم، هیچ وقت سکوت نکن، صدات میکنم جواب بده، همیشه، بلند، بذار بشنومت، صدات میکنم که بشنومت، که صدات تو زندگیم بپیچه. زودم جواب بده، مُعطلم نکن، هرجا که بودی، هر جوری که شد جواب بده، به شنیدنت احتیاج دارم، باشه؟
دوباره سرش را گرم خرت و پرتهای داخل یخچال میکند و کمی با پارچ آب میخورد؛
_ همین الانهاست که دیگه چای دم بکشه، یکم صبر کنی، گرمت میکنم، چای که با عجله دم نمیکشه، باید بهش فرصت داد. میدونی مهلا؟ دم کشیدن چای یه فرایند مُقدسه!
چای کیسهای هم هستها ولی چای کیسهای فُحشه! چای باید توی قوری چینی دم بکشه؛ آهسته و با حرارت ملایم.
میدونی مهلا؟! به آدمهایی که چای کیسهای میخورن نمیتونم اعتماد کنم، کسی که خودشو گول میزنه آدم قابل اعتمادی برای برقراری ارتباط نیست، نه به حرفاش، نه به عملش نمیشه اعتماد کرد.
از عمق نگاهش به یک چایِ ساده لذت میبرم. اینکه آنچه باور دارد را زیست میکند دوست دارم؛ حرفهایش مرا به یاد موریل باربری و کتابِ ظرافت جوجه تیغی میاندازد:
آیین چای خوری، این فضیلت بسیار بزرگ را دارد که در پوچی زندگی ما رخنهای ایجاد کند و لحظهای از هماهنگی آرامش بخش به وجود آورد. آری، فلک برای پوچ نشان دادن هستی دسیسه میچیند، جانهای گمشده به سوگ زیبایی نشستهاند، ناچیزی ما را احاطه کرده است. بنابراین، یک فنجان چای بنوشیم [۱]
اما آنقدر جان در بدنم نمانده که لذتم را بروز دهم، چیزی بگویم یا کاری کنم. فقط به رفت و آمدهای با طُمأنينهاش در آشپزخانه خیره میمانم.
_ چای توی فلاسک هم همیشه بوی "نا" میده.
زیرچشمی نگاهم میکند تا ببیند فهمیدم "بوی نا" یعنی چی یا نه؟ و لبخندم برای اطمینانش کفایت میکند، چشمانش برق میزند و میدانم قند در دلش آب میشود از اینکه بدونِ نیاز به توضیحِ اضافه میفهممش؛ سر ذوقتر از پیش به حرفایش ادامه میدهد:
_ بو و مزهی موندگی فلاسکم که خیلی بده، اصلا چه اصراریه؟ اگه آدم نمیتونه چای رو درست و به قاعده بخوره خُب بره سراغ همون قهوهی لوس!
و بعد خودش شروع میکند به خندیدن، از اینکه قهوهدوستی مرا در مقابل چایدوستی خودش قرار دهد تا در این تقابل لجم را در بیاورد لذت میبرد.
_ قوری سیاه منو دیدی؟
با پلکهایم اشاره میکنم که "آره"؛ اما دلش راضی نمیشود، با همان گامهای بلند این بار برمیگردد و روی دو زانو، پایین کاناپه مینشیند و میگوید:
_ نه! حرف بزن، بگو، بلند، بذار بشنوم.
قوری سیاهم رو دیدی؟
میبیند خسته و لاجونم؛ پس به آرهای آرام قناعت میکند و به آشپزخانه برمیگردد:
_ یه دونه از این پیک نیکهای کوچولوی مسافرتی دارم و یه قوریِ چینیِ کوچولو که همیشه، ینی حتی توی سفر هم چای رو دم میکنم. داخل فلاسک آبجوش نگه میدارم یا آبجوشی که میخرم رو داخل فلاسک میریزم تا سر فرصت چایی دم کنم.
چایها را با گُل محمدی تزئین میکند؛ بعد میآید و سینی را روی میز، جلوی کاناپه میگذارد و خودش هم همانجا بین کاناپه و میز، روی زمین مینشیند و با شیطنت میپرسد:
_ چای رو توی چی ریختم؟
+ لیوان.
از بازوهایم نیشگون محکمی میگیرد و صدای نالهام را بلند میکند؛ حرص میخورد از ظرافت و لطافت و دقت و جزئینگریای که ندارم و خودش به وُفور دارد!
_ چای رو نباید توی فنجون خورد! جای چای فقط توی استکانه، استکانهای بزرگِ دستهدار؛
لیوان که دسته نداره؛ فرق استکان و لیوان تو داشتن و نداشتن دسته است.
نمیدانم چرا در صحت تعریفش از لیوان و استکان شک دارم، اما چون شک بُنیادبرافکنی نیست، صرافت پیگیریش را ندارم.
_ بعضیها رو دیدی که چای رو با استکان کوچیک میارن؟ بیخودی خودشون توی زحمت میوفتن، هی میگن یکی دیگه بریزم؟ میگم لطفاً بله! خب اگه از همون اول تو استکان بزرگ بیاره فقط سه تا میخورم، لازم نیست هی بره و بیاد.
این بار دیگر من هم به این حجم از قناعتش و لفظِ (فقط سه تا) خندهام میگیرد؛ از آن خندههایی که متوقف نمیشود و نمیخواهد هم که متوقف شود.
مظلومنمایانه سرش را پایین میاندازد و ریزریز میخندد.
_ با این استکان کمرباریکها، با نعلبکی هم فقط باید چای عِراقی خورد؛ وگرنه چای ایرانی از این لوس بازیها برنمیداره، چای ایرانی باید توی استکانی ریخته بشه که تا اتمامش سه تا قند توی دهنت حل بشه؛ نه اینکه یه دونه قند هم زیاد باشه و اضافه بیاد!
بعد یکی از همان به قول خودش استکانها را از داخل سینی برمیدارد و انگشتانم را دورش حلقه میکند و میگوید:
_ بگیرش! بذار گرمت کنه. چای رو باید تازه دم کشیده نوشید، چای آماده شده رو نباید توی سینی معطلش کنی، چای نباید توی سینی سرد بشه، چای حُرمت داره.
بی توجه به آن لحن لَوَندش، موقعِ گفتنِ کلمهی "نوشید" میگویم:
+ زیاد داغ خوردن چایی به مرور باعث ایجاد سرطان حنجره میشه.
_ مگه گفتم داغ داغ؟ میگم توی سینی معطلش نکن، توی سینی نباید بمونه تا سرد بشه چای رو باید بذاری جلوت، بخارشو ببینی که میره؛ چای باید جلو روت باشه؛ توی سینی حرمتش میره؛ جای چای یا توی قوریه یا توی استکان پیش روی آدم؛ بقیش کسرِ شأنه چایه!
استکان خالی را میگیرد و دستان گرم شدهام را روی صورتش میگذارد و از پایین کاناپه برمیخیزد و کنارم مینشیند.
_ حالا نوبت منه که گرمت کنم مهلا؛ مثل چای. میخوام چای باشم برات.
رمق نشستن ندارم، سرم را روی پایش میگذارم،
پلکهایم سنگین شده است و دلم خواب میخواهد؛ اما تا جایی که بتوانم به حرفهایش گوش میدهم. اصلاً باید گوش بدهم؛
به قول محمود دولت آبادی:
آنجا یک قهوهخانه بود؛ اما نَنشستیم به نوشیدنِ دوتا استکان چای. چرا؟! دنیا خراب میشد اگر دقایقی آنجا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟! عجله، همیشه عجله... کدام گوری میخواستم بروم؟! من به بهانهی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کُشتهام! [2]
_ میدونی مهلا؟
آماده کردنِ چای و نوشیدن چای عبادته؛
به مُعاشقه با معشوق هم میشه تشبیهش کرد؛
چای مثل یه زنِ دلسوزه،
که میتونه مادر بچههات بشه،
میتونه برای زخمات مرهم بشه،
هم صحبت و هم دلت میتونه باشه،
خودشو برات آراسته میکنه، واست طنازی میکنه، به وقتشم بهت مشورت میده، مُدیر و مُدبر زندگیته،
چای یه زن تمام عیاره؛
ولی وای از قهوه، امان از قهوه!
قهوه و مُشتقاتش مثل زیده؛ بدرد نخور و بیمسئولیت و روهوا.
✍🏼 نگارنده: هانیه دارائی
منابع:
[۱] کتاب ظرافت جوجه تیغی، موریل باربری، ترجمهی مرتضی کلانتریان، انتشارات کندوکاو
[٢] کتاب روزگارِ سپریشدهی مردمِ سالخورده، محمود دولت آبادی، انتشارات چشمه
[٣] با الهام از چای دوستیِ یک غریبهی آشنا!