چرا این افکار شبانه که مدتی است خواب از دو دیدهام گرفته، فکر نمیکند که منِ زبان بسته گناه دارم و گر نخوابم نابود میشوم
اما افکار مانند خورهای به جان مغز لاجانم میافتند
گویی پدر کشتگی دیرینهای با آن دارد!
جالب اینجاست که افکار من زاده ذهن مریض من است؛
آری همان اصطلاح گل بخودی!
ذهنم با افکاری که از خود تکثیر میدهد
خودش را نابود میکند
ذهن مگر دیوانه ای بس نمیکنی بیوجدان؟!
باید به ساکِن ذهنم بگویم خاموش گردد اما آن زن وراج ذهنم با آن پیراهن صورتی مدتیست خاموش گشته،
شاید هم مرده است،
شاید هم من کشته باشم او را ،
روی همان کاناپه قرمز رنگِ چرکِ گوشه ذهنم!
آری ذهنم را خون گرفته است خون آن زن بیچاره!
اما همین زن نابودی مرا میخواست، مگر نه؟!
اگه دورغ میگویم خدا بر کمرم زند
گویی از یاد برده است که من خالق او هستم!
داشت نابودم میکرد، گاهی مهربان بود اما..
حال باید سیاه پوش او شوم و اثر آن را از ذهنم پاک کنم؟! از روی آن کاناپه؟!
اگر زنده شود وای، وای،
وای اگر دوباره جان بگیرد... .
_نابودی زنی با پیراهن صورتی،
معشوقهٔ شوالیـه