پونه
پونه
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

و زندگی او..


چشمانش را که باز می‌کرد تکان نمی‌خورد.منتظر می‌ماند کمی امید به مغزش خطور کند .از سلام دادن متنفر بود.معتقد بود سکوت زیبا ترین کاری‌ست که می‌تواند انجام دهد.

از درد هایش به کسی چیزی نمی‌گفت؛می‌دانست که کسی نمی‌تواند اورا درک کند.روی اشک هایش را با لبخند می‌پوشاند.کسی به او توجه خاصی نداشت و به قولش، او اضافی بود.

تنها قدرتش نامرئی شدن بود[آدم اگر حرف نزند نامرئی می‌شود]

وقت های تنهایی و غم انگیزش به کتاب پناه می‌آورد،دنیای امروزی برایش خسته کننده و بی رحم بود.به درون کتاب ها می‌رفت تا شاید از واقعیت ها فرار کند.

از اینکه می‌توانست لبخند بزند خوشحال بود؛درد ها و اشک هایش را می‌پوشاند.

بعضی وقت ها از ناراحتی زیاد می‌خندید.به خودش و بدبختی اش!

زمانی عاشق ستاره ها بود.اما حال دیگر به آنها اهمیت نمی‌داد،چون برایش خاطره ای دردناک را مرور می‌کرد.

بهترین دوستش،همانی بود که به روح خسته اش جان می‌بخشید..

ولی حیف..از او دور بود!


https://virgool.io/p/dsijspyudwoj/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%A7%D9%88%D9%87%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D9%82%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D8%B1%D8%B4%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%B2%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AE%D9%86%D8%A8%D9%88%D8%AF

اما سکوت را ترجیح می‌داد.


پایان.

پ.ف

اشک هایشسکوت
زنده‌ام هرچه زدی تیغ به شریان نرسید!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید