الناز پوریمین
الناز پوریمین
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

شاید عبور …

نشسته بود. ساعت روي دیوار عدد 6 را نشان میداد. احساس ناخوش آیندي داشت. ترس، اضطراب،دلهره. در آخر به کجا میتوانست برسد؟ خانه اش شیرین بود. به نرمی عسل می ماند. به لطیفی گل لاله. هرروز صبح درخشش خورشید بیدارش میکرد. روزش را با صداي شنیدن صداي پرندگان آغاز میکرد. وقتی خنکی نسیم صبحگاهی را احساس میکرد. چشم میگشود. لذت بسیار میبرد. لذت از دیدن آبی بیکران آسمان. لذت از خوردن صبحانه. صبحانه اي که هیچگاه به آن نمی اندیشید. صبحانه اي که خودش می آمد. صبحانه اي که خودش آماده میشد.

خانه اش بهشت اش بود. غم و غصه در آن معنا نداشت. بهشت اش نرم بود. آرامش داشت. هرگاه هوس چرخیدن به سرش میزد. برایش مینواخت. موسیقی در عمق وجودش بود. اگر گیج میشد. اگر زمین میخورد. خیالش آسوده بود. بهشت اش او را در خود فرو میبرد. او میخندید. قهقهه میزد.

و نمیدانست.

همه چیز از آن صبح شروع شد. صبحی که برایش بسته اي تازه آورده بودند. بسته را در گوشه ي نشیمن قرار داد. رویش را گشود. او را با لباس سفید ابریشمی دید. چرخی زد. خانه شروع به نواختن کرد. چرخی زد. زمین به زیر پایش گردش کرد. چرخی زد. زمزمه بلبل ها در گوشش پیچید. چرخی زد. عطر یاس سپید مشامش را پر کرد. ایستاد. رو به روي او. پرسید؟ که هستی؟ و ناگهان

به درون سیاهی پرتاب شد.

سوزش و گرماي شدید. گرفتگی و ناآرامی. چشمانش را گشود. خوابیده بر پهلو. در میان سکوت و تاریکی. بر زیر طاقی با دو ستون سپید، خود را یافت. چه اتفاقی افتاده بود؟ به پشت چرخید. زمین سرد و بیجان بود. هیچ ستارهاي چشمک نمی زد. هیچ بادي نمی وزید. دلش گرفت. دیدگانش تار شد. تاري لغزید و روي گونه هایش چکید. همانجا خشک شد. نشست. ساعت روي دیوار عدد 6 را نشان میداد.

او در مقابلش نشسته بود. دستش را براي او تکان داد. او هم دستش را تکان داد. دستش را دراز کرد. او هم دستش را دراز کرد. سعی کرد دست او را بگیرد. خیلی دور بود. حرکت کرد. به سمت او رفت. دستش را بالا آورد. او هم دستش را بالا آورد. دستش را روي دست او قرار داد. میانشان دیوار نازکی قرار داشت. دیواري نامرئی. دیواري شکننده. براي او لبخند زد. او هم برایش لبخند زد. لبخند او غمگین بود. چشمانش هم سرخ بود. پرسید. نامت چیست؟ همزمان او هم چیزي گفت. میدانی چه اتفاقی افتاده؟ صدایش در آن طرف دیوار نامرئی بود. دستانش را پایین آورد. جاي انگشتانش روي دیوار نامرئی مانده بود. فکري کرد. دهانش را نزدیک کرد. با یک بازدم قوي نفسش را بیرون داد. دیوار نامرئی بخار کرد. صورت او پشت دیوار محو شد. روی بخار نوشت. تو که هستی؟ او هم همزمان چیزي نوشت. راز فهم او در طرفی دیگر گنجانده شده بود. باید راهی مییافت. تمام ذهنش را یک کلمه پر کرده بود. عبور.

میگذشت و میگذشت. تیک و تاك عقربه ها حکایت از عبور زمان را میداد. یادش آمد. تمام آنچه که یادش داده بودند. باور داري که این غذا مورد علاقه ات است؟ بلی. باور داري که این دوچرخه را میخواهی؟ بلی. باور داري که این لاكپشت را میخواهی؟ بلی. باور داري که این شعر را میخواهی در جمع بخوانی؟ بلی. و هم اکنون میدانست. باور داشت که عبور راه نجات است. نفس عمیق کشید. دستش را روي دست او گذاشت. چشمانش را بست. و دستی را لمس کرد. دستی که به او خوش آمد میگفت. سپیده دم نزدیک بود

عبورداستان کوتاهخودشناسیکمال معنویگذر از آینه
سبک من ... پروانگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید