ویرگول
ورودثبت نام
پراگما ❤️‍🩹
پراگما ❤️‍🩹دنبال یه لقمه عشق با چاشنی هنر!
پراگما ❤️‍🩹
پراگما ❤️‍🩹
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

رز آبی

یک ساعت به شروع کلاسش مانده بود که با صدای زنگ آلارم موبایلش بیدار شد. دوش سریعی گرفت و از میان لباس های رنگ و وارنگ دخترانه‌اش باز هم پیراهن سفید و کت مشکی‌اش را پوشید. آخر به او گفته بود که لباس رسمی خیلی جذابش می‌کند.

در حالی که در آینه به خودش نگاه می‌کرد، شاخه ای از موهای فرفری خرمایی رنگش را به دور انگشتش پیچید و روی پیشانی‌اش انداخت.

چهره‌اش با آن ظرافت طبیعی دخترانه‌ در قاب آینه می‌درخشید. چشمان مهربانش روح آرام و تنهایش را در آینه بازتاب می‌کردند. پوست لطیف بدنش بدون اینکه از عطری استفاده کند بوی دلنشین خاصی داشت، مثل بوی رز آبی.

از همیشه زیباتر بود و قوی‌تر. در آینه به خودش لبخندی زد، کوله‌اش را برداشت و به سمت دانشگاه به راه افتاد.

هرچقدر به کلاس نزدیکتر می‌شد، قلبش هم تندتر می‌تپید. جلوی در کلاس مکثی کرد، نفس عمیقی کشید و وارد شد. متوجه حضور پسر در ردیف آخر کلاس شد اما به او نگاه نکرد. سعی می‌کرد طبیعی باشد اما تند تند گام بر می‌داشت تا به صندلی‌اش که نزدیک پسر بود رسید. بدون نگاه سلام سریعی کرد و رو به تخته نشست.

قبلا باهم زیاد حرف می‌زدند، حتی صمیمی شده بودند و چند باری بیرون رفته بودند. باهم درد و دل می‌کردند و از زندگی شخصی هم با خبر بودند. اما دقیقا زمانی که از همیشه به هم نزدیک‌تر بودند، پسر ناپدید شده بود. دیگر حرفی هم نمی‌زد انگار که هیچوقت وجود نداشت. به یک‌باره تبدیل به غریبه‌ای شده بود و این ترسی از گذشته را در دل دختر زنده کرده بود. ذهنش را عذاب می‌داد. افکارش در میان چرا ها گم شده بود...

ظاهرا آرام به نظر می‌رسید اما درونش پر از جنگ بود، با خودش، دلش، سوالاتش.

آنقدر مشغول عادی و آرام نشان دادن خودش بود که سنگینی نگاه های پسر را از پشت سرش حس نمی‌کرد. هر دو در مخفی کردن خوب بودند، مخفی کردن ترس‌هایشان‌، احساسات‌شان، تنهایی‌اشان، و نگاهشان!

تمام این‌ها را با لبخندی درون قلب خود حبس می‌کردند و چهره‌ای آرام به خود می‌گرفتند. اگر فقط برای چند لحظه به چشمان هم نگاه می‌کردند‌...

روز بعد اتفاقی افتاد. از آن روز دیگر تنها یک قلب پر شور می‌تپید‌. پسر رفته بود. پسر که همه نمراتش بالا بود و میانه‌اش با همه استاد ها خوب بود، ناگهانی در ترم آخر از دانشگاه رفته بود.

مدت ها گذشت اما خبری از او نشد. قلب دختر آرام گرفته بود. دیگر لباس رسمی نمی‌پوشید و در آینه به خودش لبخند نمی‌زد. از همه دور شده بود و روزها را غرق در افکارش سپری می‌کرد.

یک روز که آفتاب خرداد ماه پوستش را می‌سوزاند و خسته و نامرتب به سمت کلاسش می‌رفت، از دور پسر را با دسته گل بزرگی از رز های آبی جلوی در دانشکده دید. ایستاد و چشمانش را تیز کرد. فکر کرد که اشتباه دیده اما نه خودش بود. می‌خواست مثل گذشته به جای دیگری نگاه کند و با گام های سریع از کنارش رد شود اما سر جایش خشکش زد. قلبش بعد از مدت ها دوباره شروع به تپیدن کرد و هرچه پسر به او نزدیکتر می‌شد، تندتر می‌‌تپید. وقتی به او رسید هیچکدام به هم سلام نکردند. فقط برای چند ثانیه ای به هم زل زدند. هیچ سخنی رد و بدل نشد، اما بالاخره به چشمان هم نگاه کرده بودند!

پسر دست گل را به دختر داد، لبخندی زد و بدون حرفی دور شد.

به دست گل خیره شد، به رز های آبی که همدیگر را بغل کرده‌بودند و بعد از مدت ها لبخند بر لبانش نشست.

دختر خندید اما نمی‌دانست، رز های آبی از نرسیدن سخن می‌گفتند، از آرزویی دست نیافتنی، عشقی محال...


گرچه کاشانه دل، خاص غم مهر تو نیست پس چرا مهر تو را بر در این خانه زدند؟

رزعشقگلداستاندانشگاه
۷
۲
پراگما ❤️‍🩹
پراگما ❤️‍🩹
دنبال یه لقمه عشق با چاشنی هنر!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید