ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

در مسیری به هیچ کجا_قسمت دوم

باد، میان درز پنجره‌ی شورلت زوزه می‌کشید. جاده زیر چرخ‌ها در امتدادی بی‌پایان می‌لغزید، و آسمان شب، چون پتویی چرک و سنگین، روی دشت افتاده بود. صدای موتور، حالا نه چون تپش قلب، بلکه مثل ناله‌ی درونی زمین می‌غرید. نور چراغ‌ها بر مه می‌شکست و در بازتاب آن، چهره‌ی لیلیث روشن و خاموش می‌شد—همچون شبحی از آتشی دور.

پرومتئوس با چشمانی نیمه‌بسته و آرام رانندگی می‌کرد. نور سیگار شیطان در صندلی جلو گه‌گاه بالا می‌رفت و خاموش می‌شد، و پاندورا در سکوتی سنگین به پشت صندلی‌ها تکیه داده بود. اما سکوت، بیش از اندازه کش آمده بود، و بالاخره لیلیث، با لحنی که هم کنجکاو بود و هم آمیخته با خشم فروخورده، گفت:

«تو از امید حرف می‌زنی، پرومتئوس… از چیزی که همیشه چون نوری دور در دل انسان زنده است. اما آیا امید، همان زنجیری نیست که خدایان برای آرام نگه داشتن بندگان‌شان ساختند؟ چیزی که انسان را وامی‌دارد درد را تاب آورد، به جای آنکه قیام کند؟»

پرومتئوس نگاهی کوتاه به او انداخت—چشمانش پر از آرامشی مرموز بود، مثل آتشی که نه می‌سوزد و نه خاموش می‌شود.

«امید، لیلیث، زنجیر نیست. اگر زنجیری هم باشد، از جنس شعله است—داغ، درخشان و ناپایدار. آنچه تو می‌گویی تسلیم است، نه امید. امید، آتش است در دل تاریکی، همان چیزی که ما را وادار می‌کند حتی در دل شکست، دوباره برخیزیم.»

لیلیث لبخند تلخی زد. نگاهش به دوردست‌های مه گرفته دوخته بود.

«تو از برخاستن حرف می‌زنی، اما من از شکستن. از رد کردن. از نپذیرفتن قانون‌هایی که خدایان نوشته‌اند. امید، به من یاد داده که انتظار بکشم؛ اما شورش، یادم داده که زندگی کنم.»

پرومتئوس نفس عمیقی کشید. جاده باریک‌تر شده بود، و خطوط زرد میان آن در نور چراغ‌ها می‌درخشیدند، مثل ردّ خون بر سنگ.

«تو در آتشِ شورش می‌سوزی، لیلیث. و من می‌دانم، چون من هم زمانی چنین بودم. اما شورش، اگر ریشه در عشق نداشته باشد، تنها نابودی می‌آورد. تو می‌خواهی بسوزی تا جهان را روشن کنی، اما گاهی باید در خود بمانی تا آتش معنا پیدا کند.»

لیلیث با لحنی آرام‌تر اما نافذ گفت:

«و اگر عشق خودش شورش باشد چه؟ اگر هر عشقی علیه نظم جهان است؟ من زنی‌ام که از بهشت رانده شدم نه به خاطر گناه، بلکه به خاطر نپذیرفتن زانو زدن. پس بگو، پرومتئوس… آیا من خطاکارم؟»

پرومتئوس سکوت کرد. در سکوتش، صدای باد بلندتر شد، مثل فریاد هزاران زن فراموش‌شده در دل زمان. سپس گفت:

«نه، لیلیث. تو خطا نکردی. تو آغاز کردی. و آغاز همیشه درد دارد. همان‌طور که من، وقتی آتش را از خدایان گرفتم، آغاز کردم، نه خیانت. امید، در واقع از تو زاده شد؛ از هر زنی که نپذیرفت خاموش باشد.»

لیلیث سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. شعله‌ای نامرئی در چشمانش زبانه کشید.

«پس امید، نه نوری از آسمان… که جرقه‌ای از دل شورش است.»

پرومتئوس لبخند زد؛ آرام، پدرانه، چنان که گویی هزاران سال این جمله را انتظار می‌کشید.

«دقیقاً همین است، دخترِ شب. امید، فرزند نافرمانی‌ست. اما باید آتش آن را نگه داشت، نه برای سوختن، بلکه برای دیدن راه در تاریکی.»

باد بار دیگر از پنجره گذشت. در افق، آذرخشی کوتاه آسمان را شکافت، و جاده برای لحظه‌ای درخشان شد—همچون آینه‌ای که گذشته و آینده را در خود منعکس می‌کرد.

پرومتئوس فرمان را محکم‌تر گرفت و گفت:

«به جهان زیرین نزدیک می‌شویم... جایی که سقوط، دیگر شکست نیست، بلکه شکل دیگری از پرواز است.»

لیلیث به او نگریست—نگاهی میان احترام و تردید.

در آن لحظه، هر دو دانستند که گفت‌وگویشان تنها آغاز راهی‌ست که پایانش شاید رهایی باشد... یا شاید فقط آتشی دیگر.

امیدپرواززنانهداستانفلسفه
۱۲
۰
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید