ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

در مسیری به هیچ‌کجا_قسمت پنجم

باد، خاکستر را چون برف بر روی کاپوت شورلت می‌ریخت. صدای موتور، در دل دشت مرده، مثل قلبی لجوج می‌تپید که از تپیدن خسته نمی‌شد. جاده دیگر راه نبود، زخمی بود که در امتداد بی‌نهایت ادامه داشت. در آسمان، خورشید مثل زخم قدیمی می‌سوخت، بی‌نور اما پرخشم، و زمین زیر آن، بی‌جان و تیره، گویی آخرین بازمانده‌ی یک گناه باستانی بود.

درون ماشین اما، جهان دیگری جریان داشت.

پرومتئوس پشت فرمان نشسته بود، دست‌هایش چون دو ستون از سنگ و آتش، فرمان را گرفته بودند. کت‌وشلوار سفیدش، در تضاد کامل با رنگ خاکستر بیرون، همچون یادگاری از جهانی دیگر می‌درخشید. کنار او، شیطان با بی‌خیالی همیشگی‌اش تکیه داده بود، دستی بر شقیقه و نگاهی بر دوردست، لبخندی کم‌جان بر لب داشت که نمی‌شد فهمید از تمسخر است یا از اندوه.

از ضبط ماشین، گیتار "Tempest" از Jesse Cook می‌وزید — ریتمی سریع، پرحرارت، سرکش و پر از زندگی. نوایی از جهانی دیگر، انگار خود موسیقی هم نمی‌خواست بپذیرد در دنیایی چنین مرده پخش می‌شود. هر نتش فریادی بود علیه سکون، علیه خاموشی.

در صندلی عقب، لیلیث سیگارش را روشن کرد، دود آبی میان نور سرخ و خاکستری چرخید و مثل روحی در هوا ناپدید شد. نگاهش به بیرون بود — جایی که طناب‌های پوسیده از شاخه‌های درختان خشک آویزان بودند، مثل استخوان‌های مانده از قربانیانی که حتی مرگ فراموششان کرده بود.

در کنار او، پاندورا نشسته بود، دستانش را روی جعبه‌ی خالی‌اش گذاشته بود، انگار هنوز گرمای امیدِ گمشده را از چوبش حس می‌کرد. نگاهش خیره بود، میان ترس و ایمان، مثل کسی که هنوز نمی‌داند در انتظار نجات است یا سقوط.

پرومتئوس گفت:

«این آهنگ… زیادی زنده‌ست برای این همه مرده.»

شیطان لبخند زد، لبخندی از آن جنس که می‌دانی تهش طعنه‌ای به جهان هستی است.

«مثل خود ما. زنده‌ایم در دنیایی که مدتهاست باید مرده باشیم.»

لیلیث با نگاهی خسته، اما لبخندی سرکش، سیگارش را کنار پنجره گرفت و گفت:

«نه، ما مرده‌ایم، فقط هنوز فراموش کردیم. این آهنگ هم، مثل من، اشتباهی زنده مونده.»

پرومتئوس نگاهی کوتاه در آینه انداخت. شعله‌ای آرام در چشمانش لرزید.

«تو اشتباه نیستی، لیلیث. فقط زیادی واقعی‌ای برای این جهان.»

لیلیث خندید، خنده‌ای که بیشتر به آه می‌مانست.

«واقعی بودن یعنی درد، پرومتئوس. و تو از همه‌مون بهتر اینو می‌دونی. چون خودت پدر دردی — پدر آتش، پدر شورش. من فقط جرقه‌ای از اونم.»

پرومتئوس لحظه‌ای سکوت کرد، سپس آرام گفت:

«جرقه هم اگر زنده بمونه، به خورشید بدل می‌شه. اما تو همیشه از خاموشی می‌ترسی، لیلیث. برای همین می‌سوزی تا خودت رو ثابت کنی.»

لیلیث سرش را برگرداند، چشمانش را به او دوخت.

«خاموشی ترسناک نیست. سکوتِ قبلش ترسناکه. اون لحظه‌ای که هنوز نمی‌دونی آتشت قراره نور بده یا خاکستر.»

پاندورا به آرامی زمزمه کرد:

«امید هم از همین جنس بود. قبل از اینکه بمیریم، فقط می‌خواستیم بدونیم قراره بسوزیم یا بدرخشیم.»

شیطان به او نگاه کرد و با پوزخند گفت:

«تو هنوز دنبال امیدی، پاندورا؟ همون که خودت آزادش کردی تا دنیا رو ویران کنه؟»

پاندورا پاسخ داد:

«من اون رو آزاد نکردم، فقط قفل رو برداشتم. انسان‌ها بودن که درش رو باز کردن.»

شیطان خندید.

«مثل همیشه، بهانه‌ای الهی برای اشتباه انسانی.»

پرومتئوس با صدایی آرام گفت:

«کافی‌ست لیلیث ایمانش را از دست بدهد، پاندورا امیدش را، و تو شیطان شکَت را… آن وقت همه چیز به نقطه‌ی اول بازمی‌گردد. آتش دوباره خاموش می‌شود.»

شیطان گفت:

«و اگر ایمان و امید و شک همه یکی باشند؟»

پرومتئوس لبخندی زد.

«آن وقت خدا دوباره متولد می‌شود — در دل انسان.»

موسیقی ناگهان شدت گرفت. گیتار با شور جنون‌آمیزی در فضای خودرو پیچید.

لیلیث خندید.

«خنده‌داره، این آهنگ حتی نمی‌فهمه کجاست! وسط یک دنیای مرده، هنوز می‌رقصه.»

شیطان سرش را عقب برد و گفت:

«مثل ما. شاید از همین جنسیم. شاید فقط ریتم اشتباهی در جهانی بی‌صدا.»

پاندورا آرام گفت:

«یا شاید تنها چیزی که هنوز واقعی‌ه همین بی‌تناسبی باشه.»

پرومتئوس نگاهش را به جاده دوخت. در دوردست، آسمان شکاف خورده بود، جایی میان دود و خاکستر.

«شاید حقیقت همین باشه. ما در جهانی مرده، با آهنگی زنده پیش می‌ریم… تا امیدی رو پیدا کنیم که خودش هم نمی‌خواد پیدا بشه.»

سکوتی کوتاه افتاد.

فقط صدای موتور، و ریتم تند گیتار که در باد می‌پیچید.

درختان بی‌برگ از کنارشان گذشتند، شاخه‌ها مثل انگشتان گدایی به آسمان دراز بودند، و طناب‌های پوسیده در باد می‌رقصیدند. بوی خاکستر، بنزین و بارانِ سوخته در هوا پیچیده بود.

لیلیث سرش را بیرون برد، چشم‌هایش را بست و فریاد زد:

«اگر امید زنده‌ست، بذار صدای منو بشنوه!»

شیطان لبخند زد و گفت:

«اگه امید زنده بود، تا حالا از خجالت خودش مرده بود.»

پرومتئوس فقط زیر لب گفت:

«نه… هنوز زنده‌ست. چون ما هنوز داریم رانندگی می‌کنیم.»

شورلت قرمزخونی، در مه فرو رفت. صدای گیتار تندتر و دیوانه‌تر شد، تا آنجا که به فریاد آتشی شبیه شد که از دل زمین برمی‌خیزد.

در دوردست، سایه‌ی سرزمین مردگان پدیدار شد — مرزی میان جهان و نیستی، جایی که حتی مرگ هم از عبور واهمه دارد.

و پرومتئوس، با نگاهی آرام و خسته، پایش را روی پدال فشرد.

ماشین همچون تیری سرخ در دل خاکستر پیش تاخت — به سوی جایی که امید، شاید برای آخرین‌بار، در خواب سقوط ایکاروس می‌لرزد.

شیطانامیدپروازداستانفلسفه
۹
۰
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید